
یادم میآید ۵ یا ۶ ساله که بودم، عمو و زنعمو رفتند مکه. آنموقعها مکه رفتن و سوغات آوردن بعدش خیلی مسئله مهمی بود. آنقدر که مثلا بابا و مامان که رقتند مکه دو تا چمدان بزرگ سوغات اوردند. چمدان که میگویم یعنی یک چیزی در ابعاد قد من. که نمیدانم اصلا چطور بردندش و چطور کشاندند تا شهر خودمان آنها را آوردند. چمدان هایی که الان ما به عنوان یک اتاق مجزا و انباری از آنها استفاده میکنیم و من امتحان کردم، خودم هم تویشان جا میشوم... عمو آمد دوتا چمدان ما را قرض گرفت برد مکه...
آمدنی رسم دیگری داشتیم که خانواده درجه یک دور چمدان حلقه بزنند و سهم خودشان را با اعلام سوغات از طرف حاجی بردارند... نه که بخواهد اعلام کندها... نه... یعنی بگوید مثلا این عروسک مال فلانی است. این یک توپ پارچه چادری برای فلانی و فلانی و فلانی ...
چمدان عمو که باز شد، تویش چیزهای جذاب بچگانه زیادی دیده میشد. یک عروسک که دستش میکروفن داشت و دامن نارنجی بلندی داشت توی یک جعبه صورتی خودنمایی میکرد. یک کیف آبی رنگ که رویش عکس کارتونی داشت و پاپیون بزرگی از یک طرف به طرف دیگرش وصل بود. چند عروسک خرسی در رنگهای متنوع و یک جعبه شش تایی ماشین که روی هم چسبانده شده بودند... و چند دست بلوز و شلوار پسرانه... نمیدانم چه شکنجهای بود که سوغات بچهها را بعد از سوغات بزرگترها میدادند. از فامیل خودمان، بچهها من بودم و پسرعمه. چند تا دختر بچه و پسربچه که از فامیلهای زنعمو بودند. داشتم حساب کتاب میکردم که کدامش برای من است...
چشمم بدجور عروسک میکروفن به دست را گرفته بود... حس میکردم آن عروسک باید برای من باشد. سهم من نشود میمیرم. من اسباب بازی زیاد داشتم. از اروپا و ترکیه تا مکه و کربلا و لبنان و سوریه برایم عروسک و اسباب بازی میآمد. ولی آن عروسک... باید مال من میشد. من با همه برای عمو فرق داشتم... مگر نه؟ من بودم که دائم خانهشان بودم. من بودم که یک ماه تمام با آنها زندگی کردم. من بودم که از همه عزیزگرامی تر بودم... این چیزهایی بود که توی سرم میپیچید.
ساکت اما یک گوشه نشسته بودم. مادر گفته بود باید ساکت بمانم. چشم نچرخانم و هرچه نصیبم شد باید لبخند بزنم، بلند شوم، حاجیان را ببوسم و از آنها تشکر کنم... بچهها توی چمدان دولا شده بودند و با حسرت به اسباببازیها زلزده بودند و هر از چندگاهی چیز جدیدی که باب دلشان باشد از آن میانه کشف میکردند.
من گوشهای مشغول راز و نیاز...
نوبت به سوغات بچهها رسید. نفسم بند آمده بود... زن عمو عروسک خرسی صورتی را برداشت. داد به نوه خواهرش... عروسک خرسی آبی را داد به بچه برادرش. و دوتا ماند که برای آنهایی بود که نیامده بودند. نفس راحتی کشیدم که عروسک سهم دخترها نشد. بسته ماشینها را باز کرد و به مادر نشان داد که اینها را چطور بین بچه ها تقسیمکنیم دعوایشان نشود؟؟؟ سهم پسرهای بزرگتر هم یک بلوز و شلوار ست آبی و طوسی و یک سری بلوز شلوار شیری قهوه ای شد... کیف را هم برای دختر عمو که سنش از ما بیشتر بود گرفته بودند. مطمئن بودم عروسک مال من است. لبخند بر لب کمی جلو رفتم... قاعدتا باید نوبت من میشد. اما عمو چشمکی زد و گفت مال تو بمونه بعد... بغض تا گوشهایم بالا آمده بود. پسرها لباسهایشان را تنکرده بودند. دخترها عروسکهایشان را با هم عوضمیکردند. من... چشمم به چمدان خالی ای بود که فقط یک جعبه صورتی تویش مانده بود... بابا و مامان عین خیالشان نمیآمد یک بچه بیچاره این وسط دستش خالی مانده... در حالیکه چشمش دنبال جعبه صورتی است... بساط چمدان که حمع شد هرحا عمومیرفت ناخواسته دنبالش میرفتم و «حاج عمو» بارش میکردم که دلش به رحم بیاید و سوغاتم را بدهد. دریغ... یک روز انتظار برای بچه خیلی زیاد است. اندازه یک عمر است. فردا وقتی همه رفتند و مادر و مادربزرگ داشتند خانه را مرتب میکردند و ظرفها را جمع و حور میکردند، زنعمو دستم را گرفت و برد توی یک اتاق. یک پیراهن آبی بینهایت زیبا و عروسکی داد دستم... دامن و آستینهای بلند پف دار. با ساتن وحریر... شبیه لباس سیندرلا... گفت اینم مال توئه. جلو بقیه ندادم که ناراحت نشن... مطمئنم اندازته... و دستم را گرفت برد توی پذیرایی... مامان ذوق زده بود. بابا هی تشکر میکرد. انگار سوغاتی واقعا گران قیمتی بود. اما من لبهایم را روی هم فشارمیدادم تا گریه نکنم... بغض تارهای صوتیام به هم چسبانده بود و صدایی از دهانم بیرون نمیآمد تا حتی بتوانم تشکر کنم...
لباس سیندرلایی خیلی قشنگ بود. بیشتر میارزید. اما دیر بود. آنی هم نبود که میخواستم...
+
عروسک برای کی بود؟
برای خود زنعمو... هموز هم تو کمدش خودنمایی میکند:)
سمبل آرزوهای دیر و دست نیافتنی من...