اینم بالاخره یه راهکاره:
«دنیا رو که نداری!
لااقل آخرتتو از دست نده:) »
سه روز است چادر مادر توی مشتم است و هی میگویم: مادر دعا کن...
با تمام آنچه برایم مانده واسطهاش قرار میدهم... که دعا کن...
نگاهم میکند. هیچ نمیگوید...
میگویم قنوتت! باز هم چیزی نمیگوید...
سکوت محضش راجع به دعا اذیتم میکند. دوست دارم بگوید: دعای هر شبم تویی... دوست دارم صریح بگوید به خدا رو انداخته برای من... ولی... نمیگوید:)
حکمت سکوتش را نمیدانم:)
خدایا؟
به قنوتهای مادر قسمت میدهم...
نگاهی:(
برخیز که داد از من بیچاره ستانی...
جادههای شمال برای من با آهنگ صیاد افتخاری تداعی میشود. طراوت یک باران و سبزیای که همیشه رنگ مورد علاقهام بوده...
...
زن عمو رو به رویم نشسته و من دستم را حایل سری کردهام که روی گردنم بند نمیشود. زن عمو دارد با تمام ذوقش از «قشم» اخیر میگوید... از رنگارنگی کوههای «هرمز». از ساحل «زیتون»... از همسفرانی که نداشته جز همسرش... از تقلای عمو برای پیدا کردن دو بلیط هوایپما. که بس است مسافرت جمعی. بس است مسافرت تنهایی سمت مشهد و نمیدانم چه جاهای دیگری! سرم توی دستم است. گوشی یک دستم است و گوشم به حرفهای زنعمو... خودم را مسافر موتور سهچرخی میبینم که بناست مرا تا فلان دره زیبای قشم ببرد. تصور میکنم چادرم را باید سفت بگیرم که باد نبرد. تصور میکنم میخندم و دو دستم را محکم روی سرم گرفتهام...
دوستی نوشته این هفته را برو شمال. بیخیال دانشگاه... رشته بحث زنعمو را گم کردم. دارد از قیمت قاشق و چنگال بازار درگهان میگوید... جاهای خوبش تمام شد...
شمال... دارم فکر میکنم آخرین بار کی رفتم؟ کجا؟ آهنگ صیاد افتخاری توی گوشم پلی میشود: گر بوی تو را باد به منزل برساند...
۲۰ درصد تحقیقی که باید سه شنبه ارائه بدهم را جلو بردهام. آن هم قسمت خلاصه پروندههای دیوان است. تقریبا به هیچ جای مهم موضوعم نپرداختهام... چشمهایم داغ میشود که اشک بریزد... نمیریزد!
زن عمو از سه وعده دریا در روز میگوید... مامان میگوید فاطمه هم عاشق دریاست اما خودش جنگل را بیشتر دوست دارد... بغضم را قهقهه میزنم. بیخودی:)
خسته، پریشان، مستاصل، ناتوان و...
چشم باز کرد رو به دنیایی که خبرهای خوبش را به مرور به بدترین وقایع زندگیاش مبدل کرده بود. نمیخواست ناشکر باشد... نمیخواست بیشتر از این از چشم خداوندش بیافتد... نمیخواست راهی برای بازگشت نگذاشته باشد. اما بعد زمینیاش خسته بود. بعد زمینیاش دلتنگ بود. بعد زمینیاش آزرده بود...
ناخواسته در گوشیای که توی دستش بود، صفحه جدیدی باز کرد: سرچ کرد «بغل محکم» عکسها باب دلش نبود. سرمای اتاق اذیتش میکرد... به زبان بیگانه نوشت:« tight hug» ...
به خودش آمد... بغل محکم دانلود شدنی نبود. توی هیچ کتاب و مقاله ای پیدا نمیشد... صفحه گوشی را بست. نگاهش افتاد به سقف... باید بلند میشد... زندگی هیچ وقت چیزهای دلخواه آدمیزاد را برای دانلود جلوی دستش نمیگذارد...
وَأَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّةُ اللّٰهِ، أَنْتُمُ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ؛ وَأَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لَارَیْبَ فِیها یَوْمَ ﴿لَایَنْفَعُ نَفْساً إِیمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمانِها خَیْراً﴾، وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَأَنَّ ناکِراً وَنَکِیراً حَقٌّ، وَأَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ، وَالْبَعْثَ حَقٌّ، وَأَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ، وَالْمِرْصادَ حَقٌّ، وَالْمِیزانَ حَقٌّ، وَالْحَشْرَ حَقٌّ، وَالْحِسابَ حَقٌّ، وَالْجَنَّةَ وَالنَّارَ حَقٌّ، وَالْوَعْدَ وَالْوَعِیدَ بِهِما حَقٌّ
تا به حال این بخش از زیارت آل یاسین انقدر بهم مزه نداده بود...
حق بودنش رو تاحالا به این دید نگاه نکرده بودم که... بالاخره تموم میشه:)
خدا رو شکر که خدا مثل بنده هاش نیست:)
خیلی وقت بود آهنگ انگلیسی گوش نداده بودم. اما این بار از الک بنجامین گوش میدم. دراز کشیدم و نگاهم به سقف. نور لامپ از یک اتصالی نیمه روشن. درحالیکه باید خاموشی مطلق باشه... هوای اتاق کمی سرده و من درسهام رو برای هفته بعد تمام که هیچ، شروع هم نکردم... کمی استرسش نمیذاره نفس بکشم. نمیذاره چشمهام رو ببندم...
اما تلاشم رو میکنم...
بنجامین میخونه:
When the world’s not perfect
When the world’s not kind
If we have each other then we’ll both be fine...
زمانی که دنیا همهچی تموم نیس ...
وقتی نامهربونه...
اگه همو داشته باشیم دیگه باهم حالمون خوب میشه...
...
من فکر میکنم این آهنگ، هنوز ارزش یه فانتزی ملس داشته باشه... فقط برای روزا و شبایی که یه کم سخت میگذره:)
شبهایی که صبحش میخواهم شهرم را به مقصد دانشگاه ترک کنم، مثل دیوانهها میشوم. پیش آمده (همین امشب) که ناگهان بغض نیمبندی توی گلویم منفجر میشود و آبشار اشک صورتم را خیس خیس میکند. من بلند میگویم که خسته شدهام. اما بعدتر، دقایقی که میگذرد، آرام و بی صدا اشکهایم را پاک میکنم و کوله نه چندان سنگینم را جمع میکنم. شبهایی که میروم از عالم و آدم شکارم... از همه آنهایی میشناسم و همه آنهایی که مرا میشناسند. دلم هیچکس را نمیخواهد. بدترین چیزش مرور خاطرات است. خاطرات بد، آدمهای تنها مانده را بدجور گوشه رینگ گیر میاندازند. همهی شان روی سرم آوار میشوند و بی مجال تنفس... ناک اوت...!
بدتر؟ نه شاید بدتر اما مشکل بعد، نشخوار ذهنی است که از دو دست قدرتمند تشکیل شده که بعد از مشتزنی، گوشههای یقهام را میگیرد و میگوید: من میروم که چه بشود؟ من از بقیه چیزهای کمتری بلدم. من فقط مایه آبرو ریزی خودم و آنچه مرا به آن میشناسند میشوم. من ... من... من...
خسته از جدال
خسته از تنهایی
خسته از ناامنی
یک گوشه بیهوش میشوم
و صبح ... خیلی نزدیکتر است!
...
...
دارم پایان نامه ام را میخوانم. انگار که دارم برای بار اول میبینمش... بعضی مطالب واقعا ذوق زده ام میکند. کسی میداند من اینها را چطور نوشتم؟؟؟
میخواهم مقالاتم را پیگیری کنم. میخواهم پایاننامهام را زیر و رو کنم. میخواهم تمام آنچه نخواندهام را این مدت بخوانم...
میخواهم! اما همه ی اینها بستگی دارد که خدا هم بخواهد...
باور کردم که اگر حال من بد باشد، هیچکس نمیتواند جز خودم این حال را تغییر بدهد و هیچ کس جز خودم از این بابت لطمه نمیبیند...
بابت همه پیش نیامدهها متاسفیم. بابت همه آنچه دوست داشتیم اتفاق بیوفتد و نیوفتاد. بابت همه روزهایی که میتوانست بهتر بگذرد و بدتر گذشت...
اما این قطعنامهای است بر روزهایی که با پریدن از کابوس آغاز میشد و با گریه ختم میشد...
فاطمه ی عزیز...
همانطور که میدانی...
روزهای بد، حال بد، قابلیت کشسانی زیادی دارند. آنقدر که هرچقدر بخواهی کششان بدهی هی کش میآیند. و خب این رسم روزگار است. بیا و دیگر کشش نده... تکه پارههای زندگی ات را از زیر لگدهای خودت بردار و جمع و جورشان کن...
بی توقعی از آینده!
دیشب، حسهایی به قلب و روحم هجوم میآورد که کمتر تجربهشان کرده بودم. حس ترس از تنهایی یکی از آنها بود. من از تنهایی در شب نمیترسیدم. هیچ وقت. شب مهلتی بود که بتوانم فکر کنم. بتوانم خودم را در جهانی خالی از آشوب ببینم و تنها اندیشهام این باشد که اطرافم چقدر چیزهای عجیبی برای فکر کردن وجود دارد. حصارهای تنگ فکرهای روزمرهام را رها کنم و آزاد باشم. اما دیشب...
به امروز فکر میکردم. به روشنایی که از پس هر تاریکی خودنمایی میکند. صبح میدمد و ترسها و تاریکهای گنگ و مبهم اطرافت را با خودش میبرد. به بودن و نفس کشیدن در صبح...
یادم میآید ۵ یا ۶ ساله که بودم، عمو و زنعمو رفتند مکه. آنموقعها مکه رفتن و سوغات آوردن بعدش خیلی مسئله مهمی بود. آنقدر که مثلا بابا و مامان که رقتند مکه دو تا چمدان بزرگ سوغات اوردند. چمدان که میگویم یعنی یک چیزی در ابعاد قد من. که نمیدانم اصلا چطور بردندش و چطور کشاندند تا شهر خودمان آنها را آوردند. چمدان هایی که الان ما به عنوان یک اتاق مجزا و انباری از آنها استفاده میکنیم و من امتحان کردم، خودم هم تویشان جا میشوم... عمو آمد دوتا چمدان ما را قرض گرفت برد مکه...
آمدنی رسم دیگری داشتیم که خانواده درجه یک دور چمدان حلقه بزنند و سهم خودشان را با اعلام سوغات از طرف حاجی بردارند... نه که بخواهد اعلام کندها... نه... یعنی بگوید مثلا این عروسک مال فلانی است. این یک توپ پارچه چادری برای فلانی و فلانی و فلانی ...
چمدان عمو که باز شد، تویش چیزهای جذاب بچگانه زیادی دیده میشد. یک عروسک که دستش میکروفن داشت و دامن نارنجی بلندی داشت توی یک جعبه صورتی خودنمایی میکرد. یک کیف آبی رنگ که رویش عکس کارتونی داشت و پاپیون بزرگی از یک طرف به طرف دیگرش وصل بود. چند عروسک خرسی در رنگهای متنوع و یک جعبه شش تایی ماشین که روی هم چسبانده شده بودند... و چند دست بلوز و شلوار پسرانه... نمیدانم چه شکنجهای بود که سوغات بچهها را بعد از سوغات بزرگترها میدادند. از فامیل خودمان، بچهها من بودم و پسرعمه. چند تا دختر بچه و پسربچه که از فامیلهای زنعمو بودند. داشتم حساب کتاب میکردم که کدامش برای من است...
چشمم بدجور عروسک میکروفن به دست را گرفته بود... حس میکردم آن عروسک باید برای من باشد. سهم من نشود میمیرم. من اسباب بازی زیاد داشتم. از اروپا و ترکیه تا مکه و کربلا و لبنان و سوریه برایم عروسک و اسباب بازی میآمد. ولی آن عروسک... باید مال من میشد. من با همه برای عمو فرق داشتم... مگر نه؟ من بودم که دائم خانهشان بودم. من بودم که یک ماه تمام با آنها زندگی کردم. من بودم که از همه عزیزگرامی تر بودم... این چیزهایی بود که توی سرم میپیچید.
ساکت اما یک گوشه نشسته بودم. مادر گفته بود باید ساکت بمانم. چشم نچرخانم و هرچه نصیبم شد باید لبخند بزنم، بلند شوم، حاجیان را ببوسم و از آنها تشکر کنم... بچهها توی چمدان دولا شده بودند و با حسرت به اسباببازیها زلزده بودند و هر از چندگاهی چیز جدیدی که باب دلشان باشد از آن میانه کشف میکردند.
من گوشهای مشغول راز و نیاز...
نوبت به سوغات بچهها رسید. نفسم بند آمده بود... زن عمو عروسک خرسی صورتی را برداشت. داد به نوه خواهرش... عروسک خرسی آبی را داد به بچه برادرش. و دوتا ماند که برای آنهایی بود که نیامده بودند. نفس راحتی کشیدم که عروسک سهم دخترها نشد. بسته ماشینها را باز کرد و به مادر نشان داد که اینها را چطور بین بچه ها تقسیمکنیم دعوایشان نشود؟؟؟ سهم پسرهای بزرگتر هم یک بلوز و شلوار ست آبی و طوسی و یک سری بلوز شلوار شیری قهوه ای شد... کیف را هم برای دختر عمو که سنش از ما بیشتر بود گرفته بودند. مطمئن بودم عروسک مال من است. لبخند بر لب کمی جلو رفتم... قاعدتا باید نوبت من میشد. اما عمو چشمکی زد و گفت مال تو بمونه بعد... بغض تا گوشهایم بالا آمده بود. پسرها لباسهایشان را تنکرده بودند. دخترها عروسکهایشان را با هم عوضمیکردند. من... چشمم به چمدان خالی ای بود که فقط یک جعبه صورتی تویش مانده بود... بابا و مامان عین خیالشان نمیآمد یک بچه بیچاره این وسط دستش خالی مانده... در حالیکه چشمش دنبال جعبه صورتی است... بساط چمدان که حمع شد هرحا عمومیرفت ناخواسته دنبالش میرفتم و «حاج عمو» بارش میکردم که دلش به رحم بیاید و سوغاتم را بدهد. دریغ... یک روز انتظار برای بچه خیلی زیاد است. اندازه یک عمر است. فردا وقتی همه رفتند و مادر و مادربزرگ داشتند خانه را مرتب میکردند و ظرفها را جمع و حور میکردند، زنعمو دستم را گرفت و برد توی یک اتاق. یک پیراهن آبی بینهایت زیبا و عروسکی داد دستم... دامن و آستینهای بلند پف دار. با ساتن وحریر... شبیه لباس سیندرلا... گفت اینم مال توئه. جلو بقیه ندادم که ناراحت نشن... مطمئنم اندازته... و دستم را گرفت برد توی پذیرایی... مامان ذوق زده بود. بابا هی تشکر میکرد. انگار سوغاتی واقعا گران قیمتی بود. اما من لبهایم را روی هم فشارمیدادم تا گریه نکنم... بغض تارهای صوتیام به هم چسبانده بود و صدایی از دهانم بیرون نمیآمد تا حتی بتوانم تشکر کنم...
لباس سیندرلایی خیلی قشنگ بود. بیشتر میارزید. اما دیر بود. آنی هم نبود که میخواستم...
+
عروسک برای کی بود؟
برای خود زنعمو... هموز هم تو کمدش خودنمایی میکند:)
سمبل آرزوهای دیر و دست نیافتنی من...
اگر حال دلم خوب نیست؛ اگر دنبال چیزی میگردم که من را از غرق شدن در این اقیانوس بیانتها و وحشتناک دنیا نجات بدهد، و پیدا نمیکنم؛ اگر اکثر چیزهایی که به نظر برای بهتر شدن اوضاع خوب است را امتحان کردهام و نتیجهای دستم را نگرفته؛ اگر هرچه میدوم از مقصود دورترم؛ اگر کلافهام و دلتنگی و خستگی عمیقی توی بند بند وجودم ریشه دوانده؛ در اثر افسردگی نیست. در اثر ناکامیهای زندگی و تنهاییای که با شلوغیها رفع نمیشود، هم نیست...
در اثر حس فقدان است... فقدان جهان و زمانم از صاحبش...
حجت اشرف زاده قدیمها قشنگ میخوانْد:
پیراهنی که عطر تو را میدهد کجاست؟
وقتی که نیست بوی تو
کنعان جهنم است...
+
[واقعا]
این روزها
بدون تو
تهران
جهنم است...
دخترخاله داشت جلوی در دستشویی شلوار پای پسر سه ساله اش میکرد. پسرک هی با دستهای خیس و از عصبانیت اینکه نگذاشتهاند با مایع دستشویی حباب بازی کند، توی سر مادرش که خم شده بود جلوی پایش میکوبید. دخترخاله کلافه بلند شد دست زد به کمر و رو به آشپزخانه گفت: مامان شام برا ما درست نکن. من الان زنگ میزنم باباش، بیاد دنبالمون... ما میریم خونه! پسر کوچولو دست از غر و لند برداشت و گفت نه... ببخشید. نریم... تو رو خدا... خوایش میکنم!
خاله لحظهای هم به حرکات آنها توجه نکرده بود. همه میدانستیم تهدید دخترخاله تو خالی است. جز پسرش...
من روی مبل ولو شده بودم... دخترخاله که از پوشیدن شلوار پسرش فارغ شده بود نشست کنار کوه سبزیهای پاک نشده و پاهایش را دراز کرد و گفت: یه دست برسونی ثواب داره ها!!!
گفتم: اومدم خونه خاله... یکی به یکی میگه مگه خونه خالهته!!!
دخترخاله داد میزد: مامان چقدر از اسفناجا کوکوییه؟؟؟ خاله گفت کوکوییا رو جدا پاک کردم. اونا واسه قرمهاس...
بوی بادمجان سرخ شده توی هوا پیچیده بود. خاله داشت تدارک شام میدید...
دخترخاله همانطور که سبزی پاک میکرد میگفت یه ترم مرخصی گرفتم این بچه رو ببریم یه کم اینور اونور. خونه رو رنگ بزنیم. یه خرده ترشی و مربا و سبزی مبزی درست کنم. مهمونی بگیرم. میدونی چند وقته مهمونی نگرفتم؟؟! لباس بدوزم... بیا بریم مغازه فلانی برات پارچه بخریم یه مدل جدید دیدم باب قد بلند...
هنوز ولو بودم... حرفهایش تویسر و صدای مغزم شنیده نمیشد...
من حسود بودم؟
من غبطه میخوردم؟
من چه مرگم بود؟
نمیدانم
اما این را میدانم که بغض توی سرم را فشار میداد تا از چشمهایم بیرون نزند...
غربت را نمیخواستم...
اینکه خیاطی بلد نبودم را نمیخواستم.
اینکه نمیدانستم تویکوکو چه سبزی ای میریزند را هم...
و...
و...
پلکهایم به هم رفته بود. چند ساعت بود خواب بودم را نمیدانستم، چشم که بازکردم سفره سبزی جمع شده بود و دخترخاله آهنگ را کنار گوشم پلی کرده بود: «یه قشون پشت سرش جنگ میکنه. نگاش چه کارا می کنه...»
بیا اسمش را بگذاریم «بوسیدن روی ماه...»
کاملا تقلیدی و کاملا اقتباسی. اما من وقتی انگشتهایم به شبکههای ضریحش چفت شد و مثل قبل ندانستم چه بخواهم که بهتر باشد و در سکوت اشک ریختم، فهمیدم خواب نمیبینم...
دوست داشتم تا مدتها در بغل امنش بمانم و زن خادم هی با چوب پر شترمرغی اشبه سر و شانه ام نزند که حرکت کنم و آغوش امنش را ترک کنم.
این دلیترین حسی بوده که تا به حال در زندگیام داشتم اما عشق به امام حسین ع را امام رضا ع توی دلم انداخته... خودم خوب میفهمم که گفته بیا کمی نزدیکتر با بقیه خانواده آشنایت کنم. دلم میگوید امام رضا ع یک وقتهایی میگوید از من نخواه... از او بخواه...
آن شب که از زمان و زمین بریده بودم و متن شماره ۶ را مینوشتم، حتی درصدی فکر نمیکردم که این سلسله به عدد هشت نرسیده عکس حرم توی مردمکهای لرزان چشمم بلغزد و بتوانم غمهایم را بدون هیچ شرحی توی شبکههای ضریحش جا بگذارم...
حالا گرد سفر از تن نگرفتهام...
نشسته ام و به این فکر میکنم که چه باید میخواستم که نداند؟
او که صدای گریههای نیمه شب دختری را توی تاریک و روشن اتاقش از چندین کیلومتر آنطرف تر میشنود حتما به خواستههای دل از خودش آگاهتر است...
خدایا هزار بار شکرت...
ای عهدهدار مردم بی دست وپا...
+
روی کتیبههای حرم نوشته بود:
السلام علی غریب الغربا...
در یکی از بالکنهای تالار وحدت نشستهام... نه که جای خیلی شاخی باشد و نه که خیلی شیک و پیک... یکهو با همین کتابها و تیپ دانشگاهی، مسیر همیشگی را عوض کردم و رسیدم به اختتامیه جشنواره ادبی شهید اندرزگو...
همسر شهید با همان لحن شیرینش دارد از همه ی «ما» که اینجا جمع شدهایم تشکر میکند... میگوید زندگی شهید ۴۰ سال بیشتر نبود اما سختی زیادی کشیدند. میگوید آقا اما حواسش هست همیشه به زندگیشان و چند خاطره تعریف میکند. آنقدر که اشک همه در میآید... از شنیدنش فقط.
توی شلوغی به این فکر میکنم که من چقدر ضعیفم دربرابر این خاطرات. و این زن، بزرگ زن، که روی صندلی چرخدارش نشسته و بین حرفهایش میگوید «یه کم آب به من بده مادر» و آخر حرفهایش ۳ بار میگوید خدا اسرائیل رو نابود کن...
من هیچ کدام از این کتابها را نخواندم. واقعیتش آمدم تالار وحدت را از نزدیک ببینم. مثل هر آدم دیگر... اما حالا خودم را این وسط گم کردهام...
گمم...
دلتنگم...
مداح میخواند «اصلا میشنوی این صدامو؟»
نمیدانم چطور شد که رسیدم اینجا. نه... دقیقا همین لحظه را میگویم که اختیار گریهها را ندارم.
«اصلا میبینی گریههامو؟»
من راهی برای کم کردن مشغلههایم بلد نیستم... من از پس خودم و این زندگی برنمیآیم... هر روز این را بیشتر میفهمم... بزرگتری کردن از شما بر میآید...
«بیا دونه به دونه بشمرم غمامو»
من از ناشکری خدای مهربان میترسم. آنقدر میترسم که نمیخواهم کسی بداند چقدر حالم این روزها غمناک است. خودم را از دور کسی نشان بدهد میگویم خوشی زیر دلشزده لابد... اما... شما خودتان میدانید دردهایی هست که علاجشان دست شماست و دست برادر بیدستتان...
برای کیبورد لپتاپ استیکرهای رنگی خریدم. این بار، به اصطلاحا «جینگول شدن» تن دادم که برای تغییر روحیهام ضروری به نظر میرسید. آن هم نه فقط تغییر روحیه. دوست قدیمی، مغازه لوازمالتحریر فروشی جدیدی باز کرده است و برای سر زدن و تبریک و ثبت خریدم به عنوان اولین خریدهایی که در سیستمش وجود خواهد داشت؛ یک استیکر کیبورد برداشتم و یک ورق برچسب کودکانه برای برادرزاده جان و یک خودکار آبی... به خانه رسیدنی اولین حرکت استیکرها را چسباندم به کیبورد لپتاپ..داشتم از قلبی قلبیهایش کیفور میشدم که به خودم آمدم دیدم کل لپتاپ را قلبی کردهام. به این فکر میکردم که اولین بار وقتی جلوی همکلاسیهای مقطع دکتری بازش میکنم چه طور راجع به من فکر میکنند؟؟؟ کودکانگی فوران کرده از پس یک فکر لحظهای را چطور توجیه کنم؟ باید توجیهش کنم؟ باید راجع به آن به کسی توضیح بدم؟؟؟ ضرورتی ندارد!
داشتم با لپتاپ ور میرفتم که بابا از راه رسید... گفت: «فکر نمیکنی یه کم واسه این بچهبازیا بزرگی؟» گفتم: «دل بچه باشه پدر!» گفت: «هرطور صلاحه!!!» بار قبل با بلوز و شلوار راحتیای که یونیکورنهای کارتونی داشت شگفتزدهاش کردم و این بار با این قلبها!
۲۴ سالگی سن عجیبی است. تا به حال اینقدر در عمرم و در یکسال فراز و فرود حسی نداشتهام. گاهی به این فکر میکنم که این سن، سنی است که برای انجام بعضی کارها خیلی دیر است یا دست کم خیال میکنی خیلی دیر است و برای انجام خیلی کارها به نظر خیلی کم و سن و سالی! نه میتوانی بگویی سن بالایی داری نه میتوانی بگویی هنوز نوجوانی! هر کسی میتواند یک طور، از یک زاویهای، استدلال کند و یک چیزی از این سن را به رویت بیاورد و با مغز به زمینت بکوبد.
قلبها جلوی چشمم رژه میروند. یونیکورنها بال میزنند و من... در دل خودم احساس پیری میکنم... دنیای کاریکاتوری که هیچ شیب متعادل و متوازنی ندارد را دوست ندارم... اگرچه از دنیایی که تمام شیبها رو به پایین است بهتر به نظر میرسد...
شاید یادآوری کودکانگی، چین و چروکهای نشسته بر پیشانی روحم را کمی باز کند...
از کودکی، شب برایم جذاب بود. جز چند شبی که به دلیل فیلمهای ترسناکی که ناخواسته و از سرکنجکاوی تماشایشان میکردم خیره به شعلههای بخاری منتظر آفتاب صبح میماندم. حساب شبهایی که بیدار بودهام را ندارم اما میتوانم حدس بزنم اگر در تمام عمرم از تعداد شبهایی خوابیدهام بیشتر نبوده باشند، حتما مساوی اند. رویاییترینشان قدم زدن در ساحل و تماشای سوسو زدن کشتیهای لنگر انداخته پشت گمرگ بوده؛ یا آن شب بهاری که باران تند و بیوقفه میبارید و رعد و برق پنجرههای تاریک و روشن اتاق را میلرزاند... اما شب، فقط این نیست. شبها میتوان بیشتر فکر کرد و کمتر شنید. در اعماق فکر و رویا قدم زد و بیترس از گذران عمر به آیندهای فکر کرد که شاید دوست داری پیش رویت باشد... زمان خمیری میشود و فرصت تعمق وتمرکزی برایم به ارمغان میآورد که نظیرش در روشنایی پر مشغله و مشوش روز دیده نمیشود.
چیزی که این روزها ناراحتم میکند و ذهنم را از پرواز در تاریکیهای شب باز میدارد، همین است که شب کمتر سیاه چادر آرامش را در ذهنم برپا میکند. تا بود، پایاننامه و شب بیداریهایش و حالا... هزار فکر که خواب به مراتب از آنها بهتر و کابوس به مراتب از آنها بدتر است... خیال آیندهای نامعلوم که حتی نمیتوان تصورش کرد. فکر کارهای تلانبار شدهای که رمقی برای انجامش ندارم و شبها سایه حجم غول پیکرشان لرزه به اندامم میاندازد... شب اسطورهای مهربان و وسیع بود که گذر زمان، به موجودی خسته و رنجور و تندخو تبدیلش کرد که دست سنگینی به سینه و مشت آهنینی به دور گردنم انداخته و راه نفس میبندد گاه به گاه...
اما هنوز گاهی رام است. آرام است. شبیه یک دشت که اسب سرکش خیال را وسوسه میکند که برود تا جایی که چشم نمیبیند و عقل درک نمیکند. جایی که مرزی بین خواب و بیداری نیست...
مبانی علمی دنیای موازی را نمیدانم. هیچ وقت برایم جذاب نبوده که بدانم فیزیکدانان کجای جهان را با معادلاتشان به کجایش وصل میکنند و از کجا سردرمیآورند. در وبلاگی دیدم که چالشی گذاشته بود از این سوال که اگر یک نسخه دیگری از تو وجود داشته باشد که بخواهد کاری بکند، تو دوست داری چه کار بکند؟!؛ و اسم این را گذاشته بود دنیای موازی. من اسمی رویش نمیگذارم اما میخواهم بعد از مدتها که از دیدن آن سوال میگذرد، جواب بدهم. در شبی که دلم میخواهد رویا تا صبح در بیداری ادامهدار باشد... ذهنم هدف تیر امواج منفی قرار گرفته و دنبال راه فرار به رویا پناه برده است...
من در جایی از جهان، نه، در همین حوالی، نماز صبح را که میخواندم، کتری گلدارم را پر از آب میکردم و روی گاز میگذاشتم تا جوش بیاید. شال بزرگ و گرم ترکمن به دوش توی کاناپه کوچک سبز رنگی مچاله میشدم و کتاب داستان میخواندم... و نیم چشمی به پرده کنار زده پنجره داشتم تا لحظه طلوع را از دست ندهم...
غرق شدن در دنیای روزمرگیها را عاشقانه میپذیرفتم. روزمرهای که در آن جزئیات را از دست نمیدادم. حساب برگهای جدید گلدان، کلمات جدیدی که بچهها یادگرفته بودند بنویسند و خوراکیای که بیشتر دوست دارند به عنوان عصرانه بخورند و...
روز آزمون وکالت، یکی از دوستان متاهلم در پاسخ به این سوالم که چرا کار؟ میگفت نمیدانی بیکاری بعد از ازدواج چه بلایی به سرت میآورد. گفتم نه نمیدانم... واقعا نمیدانم. بعدها به مادر گفتم زندگیای که از ۱۰۰ آغاز شده، بیکاری و به جان هم افتادن دارد. گفتم دوست دارم ۲۰ زندگی فراهم باشد و برای ۱۰۰ تلاش شود. گفتم ضرورت داشتن مبل و ماشین ظرفشویی و فرش آنچنانی را نمیفهمم... گفت نمیدانی کمبود بعد از ازدواج چه بلایی سرت میآورد؟ نه واقعا نمیدانم...
غرق شدن در فضای خانه و پناه بردن به جزییات خانهداری را هنری میدانم شایسته تقدیر...
روز مصاحبه قضاوت بارانی بود. باران که میبارد شاعر میشوم حتی اگر نتوانم شعر بگویم. قاضی پرسید چرا تحصیلات مادرت کمتر از دیپلم است وتحصیلات پدر...؟
گفتم مادرم وقت نداشت دکتر بشود. ما را، من و برادرم را، دکتر کرد... گفت مادرت شغل دیگر دارد، کارگاهی، سفالگری ای، چیزی؟ گفتم نه... یک مادر تمام وقت است... و او در پایان گفت پس تو بر این سنت شورش کردی؟ گفتم نه... خداوند مرا و همنسلیهای ما را سزاوار چنین شانی ندانست...
ابرو بالا انداخت... شاید باور نکرد. اما من کبریت زدن به اجاق گاز و تسلط اینکه بدانی چند دقیقه پیچش را نگه داری که روشن بماند، من دانستن اندازه مناسب نمک و فلفل غذاها را که نه تند و شور شود نه بی مزه و آبکی، من توانایی دوختن دکمه درچند در ثانیه را، من مهارت دمکردن چای لاهیجان را که رنگ انداختنش سخت ترین کار جهان است و خیلی کارهای دیگر را... بر دانستن تمامی فرمولهای ریاضی و قواعد حقوقی برتر میدانم... لاف میزنم؟ از دور اوضاع گل و بلبل است؟ باشد... اما فکر کردن به منی که در جایی از جهان این کارها را با چشمان بسته نیز میتواند انجام بدهد، برایم شیرین است...