برای کیبورد لپتاپ استیکرهای رنگی خریدم. این بار، به اصطلاحا «جینگول شدن» تن دادم که برای تغییر روحیهام ضروری به نظر میرسید. آن هم نه فقط تغییر روحیه. دوست قدیمی، مغازه لوازمالتحریر فروشی جدیدی باز کرده است و برای سر زدن و تبریک و ثبت خریدم به عنوان اولین خریدهایی که در سیستمش وجود خواهد داشت؛ یک استیکر کیبورد برداشتم و یک ورق برچسب کودکانه برای برادرزاده جان و یک خودکار آبی... به خانه رسیدنی اولین حرکت استیکرها را چسباندم به کیبورد لپتاپ..داشتم از قلبی قلبیهایش کیفور میشدم که به خودم آمدم دیدم کل لپتاپ را قلبی کردهام. به این فکر میکردم که اولین بار وقتی جلوی همکلاسیهای مقطع دکتری بازش میکنم چه طور راجع به من فکر میکنند؟؟؟ کودکانگی فوران کرده از پس یک فکر لحظهای را چطور توجیه کنم؟ باید توجیهش کنم؟ باید راجع به آن به کسی توضیح بدم؟؟؟ ضرورتی ندارد!
داشتم با لپتاپ ور میرفتم که بابا از راه رسید... گفت: «فکر نمیکنی یه کم واسه این بچهبازیا بزرگی؟» گفتم: «دل بچه باشه پدر!» گفت: «هرطور صلاحه!!!» بار قبل با بلوز و شلوار راحتیای که یونیکورنهای کارتونی داشت شگفتزدهاش کردم و این بار با این قلبها!
۲۴ سالگی سن عجیبی است. تا به حال اینقدر در عمرم و در یکسال فراز و فرود حسی نداشتهام. گاهی به این فکر میکنم که این سن، سنی است که برای انجام بعضی کارها خیلی دیر است یا دست کم خیال میکنی خیلی دیر است و برای انجام خیلی کارها به نظر خیلی کم و سن و سالی! نه میتوانی بگویی سن بالایی داری نه میتوانی بگویی هنوز نوجوانی! هر کسی میتواند یک طور، از یک زاویهای، استدلال کند و یک چیزی از این سن را به رویت بیاورد و با مغز به زمینت بکوبد.
قلبها جلوی چشمم رژه میروند. یونیکورنها بال میزنند و من... در دل خودم احساس پیری میکنم... دنیای کاریکاتوری که هیچ شیب متعادل و متوازنی ندارد را دوست ندارم... اگرچه از دنیایی که تمام شیبها رو به پایین است بهتر به نظر میرسد...
شاید یادآوری کودکانگی، چین و چروکهای نشسته بر پیشانی روحم را کمی باز کند...