رویای سوررئال...
ایستاده بودم میانهی تاریخ... از شهری شلوغ که به پکن یا توکیو میماند، و پر از ساختمانهای مدرن و رنگهای نئونی و ال سی دیهای عظیم بود، چرخ سماعی کردم... آسمان با من چرخ میخورد... صدای زنی مرموزانه شعر میخواند. خاک بلند شده بود و بیمهابا میچرخیدم و شعر میخواندم. بیترس... بیاضطراب از حرکات دورانی دستانم به دور مداری که نمیدانستم... مرز و حدی نبود. چرخ میزدم... و با صدای زن مرموز شعر میخواندم... صدایی شبیه صدای رویا نونهالی... شعری میخواند از پیر پائلو پازولینی... میگفت: این دنیای انسانی ماست که نان از گرسنگان دریغ میکند و آرامش از شاعران... میچرخیدم و اوج میگرفتم... خاک بود و غبار... در اوج گرفتنم، ناگهان جاذبه وارونه شد... توی یک کویر بودم. گردخاکی اطرافم پدیدار شده بود و فیلهای عظیمالجثهای به سمت آسمان شبیه بالونهایی بیوزن در خاکها محو شدند و به بالا رفتند و پودر شدند... من پاهایم به زمین خورد. پاهایم توی رملهای سبک و نرم فرو رفت... زن مرموز شعر میخواند و من قدم میزدم. آسمان کویر غبار آلود یا ابری بود. نمیدانم. رو به تاریکی میزد.. در دوردست ساختمان متروکهای بود... اگرچه دوربود اما چند قدمکه برداشتم خودم را کنار ساختمان دیدم. ساختمانی که انگار چیزی به ان برخورد کرده بود و نیمی از دیوارش را ریخته بود... از دیوار خرابه به داخل ساختمان رفتم... دبوارهای بلند. شیشههای خاک گرفتهای که به پنجره باقی مانده بود... زن هنوز میخواند. پچ پچ گونه و ناواضح... کودکی ایستاده بود. زن میگفت گویا به انتظار است و اینجا انتظارگاه است..پسر انگار نفس هم نمیکشید. مات... مبهوت...
به پنجره نگاه میکردم و عکس پسرک مبهوت درکنارم توی شیشه غبار گرفته افتاده بود. اما عکس زنی دهاتی با چادر سیاه و روی گرفته هم نمایان شد. برگشتم. زن را ندیدم... پسرک به رو به رو خیره بود. توی ذهنم آمد: هنوز بر در کنعان امیدوار یکیست...
ما به انتظار ایستاده بودیم... در خانهای متروکه....در میان کویر...
دست بردم به نوشتن چیزی روی خاکهای پنجره... نوشتم: تو هم اینجا بودی!
و ....
بیدار شدم...