من میخواستم برایت اشک بریزم تا دلت بسوزد و راضی شوی...
خوابم میآید. غم در قلبم زبانه میکشد و بغض تا گوشهایم بالا میآید و میسوزد؛ شبیه به خوابالودگی شبهای حرم، ایستادهام گوشهای و میدانم اگر چشمهایم به هم برود حسرتش را میخورم که حرفهایم نگفته ماند و نشد اشکهایم را سر صبر و حوصله برایت بریزم... با تمام چسبندگی خوابی که درونش غلت میزنم، اشک میریزم... گلایه میکنم که ما انسانیم و مدام در معرض لغزش. ما انسانیم و مدام در انتخاب. ما انسانیم و نمیتوانیم در آن واحد همه چیز را با هم داشته باشیم... گلایه میکنم و خواب و بیدار گریه میکنم. از دوری... از آثار انتخاب... از طبع همه چیز خواهم که نمیتواند واقعیتهای زندگی را، تلخیهایش را همواره بپذیرد... از خودم شکایت میکنم. از خودم که به هنگام گرفتاری یادم میافتد تو میتوانی مشکلاتم را برطرف کنی؛ و شیطان را لعنت میکنم که میگوید حق داری نخواهی بشنوی... و نمیشنوی!
تو میشنوی و تو وعده دادی که ناامید نشویم از شنیدنت!
من خسته از خودم، دنیا و قواعدش، شیطان... آمدهام...
التماس یک خوابالود که افسار مرکب دلش را دست کسی سپرده و افسار جسم و حتی پلکهایش دست خودش نیست و عقلش بیتاب واقعیت است را، میشنوی...!
شب اول ماه رمضان است؛
خدایا؟
من به حال غریبی پا به این مهمانی گذاشتم... در مهمانی ای که میزبان از حال مهمانش آگاه است، مرا در آغوش بگیر. به محبتت، نگاهت، لطفت، سخت محتاجم!