my challenges:)

...as a cure for my weakness

شب‌های آخر

این ماه رمضان را درک نکردم، انطور که سالهای قبل... میدانم! 

یعنی قبل‌ترها، بیشتر پای سجاده مینشستم و بیشتر قرآن به دست میگرفتم اما امسال... کسی که هنوز نمیدانم چطور باید در میان نوشته‌ها خطابش کنم، میگفت خدا هم طرفدار ماست... یعنی وقتی من دارم از عذاب وجدان خفه می‌شوم، خدا دارد میخندد که من خودم این سناریو را برنامه ریزی کرده‌ام که امسال رمضانت را متفاوت تجربه کنی... از همه سالهای قبل متفاوت‌تر... اما راستش دلم به همان سالهای گذشته برگشته و میخواهد از صبح تا شب را پای تنهایی‌اش بنشیند و تسبیح بگرداند و العفو بگوید... نمیدانم چه اوضاعی است... آدمیزاد را گذاشته اند تا هی چشم بدواند دنبال چیزی که ندارد و داشته‌هایش را فراموش کند. انگار نه انگار که دقایق قبلتر دعایش را سمت ملکوت و زمین و زمان روانه کرده بود که فلان... 

اما خدایا، امشب، که دارد باران میبارد؛ امشب که نگاهم را در سکوت و تنهایی به صفحه روشن گوشی دوخته‌ام و دارم برای تو می‌نویسم، میخواهم بدانی که بسیار از تو ممنونم و سپاسگزار، بسیار نیازمند نگاه تو ام و بسیار مردد و بسیار بر لبه تیغ لرزان! خدایا، نمیدانم چطور این ماه را به سرمیرسانم اما می‌دانم که هیچ ندارم... توشه‌ای از این ماه برنداشتم جز خواب و خوراک و منگی... هیچ هیچم... با دستانی که تنها ویژگی‌اش گناهکار بودن است و بزرگترین دارایی اش، خالی بودن! خالی و هیچ... دست به سمت تو دراز میکنم، محض محض محض گدایی... 

من نتوانستم چیزی بردارم، دستهایم کوچک بود و سر به هوایی کردم... خدایا! اما دست خالی ام را پر کردن، چیزی خارج از توان تو نیست... 

من هنوز ایستاده‌ام... خوابالود و  بغض زده، به امید گوشه نگاهی...

۰

سی و چند؟

زل میزنه تو چشمات...

بغض داره خفه‌ات میکنه

اشک از چشمات میچکه

هی اسمتو صدا میزنه یه جوری که هیچ کس اینجوری صدات نمیزنه...

ولی نباید و نمیتونی بهش بگی چته! 

چون راجع به خانواده خودته قضیه:)))

 

به زندگی متاهلی خوش اومدی:)

 

+

شب عیدی خانواده باهات مشکل پیدا نکنن الهی!

۰

شب اول

من می‌خواستم برایت اشک بریزم تا دلت بسوزد و راضی شوی...

 

خوابم می‌آید. غم در قلبم زبانه می‌کشد و بغض تا گوش‌هایم بالا می‌آید و می‌سوزد؛‌ شبیه به خوابالودگی شب‌های حرم، ایستاده‌ام گوشه‌ای و می‌دانم اگر چشم‌هایم به هم برود حسرتش را می‌خورم که حرف‌هایم نگفته ماند و نشد اشک‌هایم را سر صبر و حوصله برایت بریزم... با تمام چسبندگی خوابی که درونش غلت می‌زنم، اشک می‌ریزم... گلایه می‌کنم که ما انسانیم و مدام در معرض لغزش. ما انسانیم و مدام در انتخاب. ما انسانیم و نمی‌توانیم در آن واحد همه چیز را با هم داشته باشیم... گلایه می‌کنم و خواب و بیدار گریه می‌کنم. از دوری... از آثار انتخاب... از طبع همه چیز خواهم که نمی‌تواند واقعیت‌های زندگی را، تلخی‌هایش را همواره بپذیرد... از خودم شکایت می‌کنم. از خودم که به هنگام گرفتاری یادم می‌افتد تو می‌توانی مشکلاتم را برطرف کنی؛ و شیطان را لعنت می‌کنم که می‌گوید حق داری نخواهی بشنوی... و نمی‌شنوی! 

تو می‌شنوی و تو وعده دادی که ناامید نشویم از شنیدنت! 

من خسته از خودم، دنیا و قواعدش، شیطان... آمده‌ام...

التماس یک خوابالود که افسار مرکب دلش را دست کسی سپرده و افسار جسم و حتی پلک‌هایش دست خودش نیست و عقلش بی‌تاب واقعیت است را، می‌شنوی...! 

شب اول ماه رمضان است؛ 

خدایا؟ 

من  به حال غریبی پا به این مهمانی گذاشتم... در مهمانی ای که میزبان از حال مهمانش آگاه است، مرا در آغوش بگیر. به محبتت، نگاهت، لطفت، سخت محتاجم!

۰

سی و دو

رسیده‌ای به جایی که از تو انتظار دارند.

آرامش را از تو می‌خواهند...

تو خسته و پریشان و زخم خورده از هزار کار کرده و نکرده‌، مستاصل به تماشا ایستاده‌ای! 

نوید چالش‌های پیش رو می‌ترساندت که پا پس بکشی! که بروی! دور شوی! جیغ بکشی و بگویی نمیخواهم! نمیخواهم دور بودن را... نمی‌خواهم زندگی پر چالش را! نمی‌خواهم این همه انتظار داشتن را! نمیخواهم ندیده شدن را! 

اما اگر این نه؟

پس‌ چه؟ 

دلت تنگ شده؟ 

آشنای قدیمی از کم شدن احساسات و منطقی بودنم میگفت... من زبان شکایت به دیگری را ندارم. خدایا خودت توان وفق یافتن بده... خودت شکایت‌هایم را بشنو... به زبان و جزییاتی که میدانی... خودت اوضاع را بهتر کن...

۰

سی و یک

رویای سوررئال...

 

 

 

ایستاده بودم میانه‌ی تاریخ... از شهری شلوغ که به پکن یا توکیو می‌ماند، و پر از ساختمان‌های مدرن و رنگ‌های نئونی و ال سی دی‌های عظیم بود، چرخ سماعی کردم‌... آسمان با من چرخ می‌خورد... صدای زنی مرموزانه شعر می‌خواند. خاک بلند شده بود و بی‌مهابا می‌چرخیدم و شعر می‌خواندم. بی‌ترس... بی‌اضطراب از حرکات دورانی دستانم به دور مداری که نمی‌دانستم... مرز و حدی نبود. چرخ میزدم... و با صدای زن مرموز شعر می‌خواندم... صدایی شبیه صدای رویا نونهالی... شعری میخواند از پیر پائلو پازولینی‌.‌.. می‌گفت: این دنیای انسانی ماست که نان از گرسنگان دریغ می‌کند و آرامش از شاعران... میچرخیدم و اوج میگرفتم... خاک بود و غبار... در اوج گرفتنم، ناگهان جاذبه وارونه شد... توی یک کویر بودم‌. گردخاکی اطرافم پدیدار شده بود و فیلهای عظیم‌الجثه‌ای به سمت آسمان شبیه بالون‌هایی بی‌وزن در خاک‌ها محو شدند و به بالا رفتند و پودر شدند... من پاهایم به زمین خورد. پاهایم توی رمل‌های سبک و نرم فرو رفت... زن مرموز شعر میخواند و من قدم میزدم. آسمان کویر غبار آلود یا ابری بود. نمیدانم. رو به تاریکی میزد.. در دوردست ساختمان متروکه‌ای بود... اگرچه دور‌بود اما چند قدم‌که برداشتم خودم را کنار ساختمان دیدم. ساختمانی که انگار چیزی به ان برخورد کرده بود و نیمی از دیوارش را ریخته بود... از دیوار خرابه به داخل ساختمان رفتم‌... دبوار‌های بلند. شیشه‌های خاک گرفته‌ای که به پنجره باقی مانده بود... زن هنوز می‌خواند. پچ پچ گونه و ناواضح... کودکی ایستاده بود. زن میگفت گویا به انتظار است و اینجا انتظارگاه است..پسر انگار نفس هم نمیکشید. مات... مبهوت...

 

به پنجره نگاه میکردم و عکس پسرک مبهوت درکنارم توی شیشه غبار گرفته افتاده بود. اما عکس زنی دهاتی با چادر سیاه و روی گرفته هم نمایان شد. برگشتم. زن را ندیدم... پسرک به رو به رو خیره بود. توی ذهنم آمد: هنوز بر در کنعان امیدوار یکی‌ست...

 

ما به انتظار ایستاده بودیم... در خانه‌ای متروکه....در میان کویر...

 

دست بردم به نوشتن چیزی روی خاک‌های پنجره... نوشتم: تو هم اینجا بودی! 

 

و ....

 

بیدار شدم...

 

 

۰

سید حسن

 

از صفحه خانم کوثر سادات زلیخایی...

بدجور تحت تاثیر این ویدیو ام...

۰

سی

دکتر ی می‌گفت بچه‌ها مثل من نباشند و نگویند حقوق بین‌الملل هیچ. نگویند شورای امنیت هیچ.‌ نگویند قواعد حقوقی هیچ!

بی‌سوادی‌ام را به رخ کشید که هیچ‌ آدم با سوادی نمی‌گوید هیچ:) 

خنده‌ام گرفته بود. دانستن یک‌سری چیزها سواد نمی‌خواهد آقای ی. آقای ی شما گفتید که باید از ابزاری که هست درست و در راستای حق استفاده کنیم. آقای ی حرف شما خیلی قشنگ است.  خیلی آرمانی است اما با تمام احترام ساده‌لوحانه است... ولی مرا یاد وقتی می‌اندازد که بزرگترها دارند با چاقوهای واقعی کاری انجام میدهند و دست بچه‌ها چاقوی پلاستیکی می‌دهند و این بچه هی تلاش می‌کند با ابزاری که علی‌الظاهر شبیه آن ابزار است، کارهای مشابه بکند و نتیجه نمی‌دهد... عالم و آدم را محکوم می‌کند... اما سادگی‌اش نمی‌گذارد بفهمد آنچه دستش داده‌اند آنی نیست که دست دیگران است. حتی اگر ظاهری مشابه داشته باشد. 

گاهی برای دانستن یک سری چیزها سواد کمتری لازم است که تو وقتی غرق هیچ شده باشی دیگر هیچ بودنش را نخواهی پذیرفت... از کاه کوه خواهی ساخت تا فنا به دنبال تلاش‌هایت نبسته باشی... 

ما بچه نیستیم آقای ی!!! 

ما بچه نیستیم آقای ی!!! 

دست ما، به چاقوی پلاستیکی اعطا شده از آن طرف، بند نمی‌شود. برای اثبات این داستان، حتما یک روز با یک سواد بیشتر، به شما می‌گویم که در هیچ غرق شده‌اید... و مشغول امکان سنجی‌های جواب‌ گرفتن از چاقوی پلاستیکی توی دستتان هی دارید جبر و احتمال می‌چینید و رویه بررسی می‌کنید... این چاقو هیچ وقت نمی‌برد... این چاقوی اجنبی‌هاست... 

امام گفت: انقلاب رخ‌ داد وقت تسخیر لانه جاسوسی. 

و شما آن پرونده‌ را به سبک چاقو به دست‌ها، گروگانگیری صدا میزنید. 

چاقویی که خون شهید میریزد و سکوت می‌کند. چاقویی که فریادها را نادیده میگیرد... چاقویی که مرگ کودکان را ذیل عناوین دهن پر کن محکوم‌می‌کند و در عمل؟ عمل را نادیده می‌گیرد و صراحت محکومیت را ارزشمند می‌داند، چاقوی ما نیست آقا... 

هی تلاش کن ببرد... بله... با تلاش گاهی نتیجه میگیری، اما همه می‌دانیم غایت مطلوب طراحان این ابزار نتیجه‌گرفتن تو نبوده... نتیجه گرفتن ما نبوده. از دستشان دررفته... اگر ببینند نتیجه گرفتی، یکجوری بازی را میچنند که دیگر نتوانی... به قول آقای الف، اینجا حقوق جمع حقه است نه حق... 

آقای ی...

هنوز خیابان‌ها پر از خون است. خون پاک کودکان و زنان و مردانی که خانواده ما بودند...

هنوز هر شب و هر صبح، بر سر مظلومان بمب میریزند. تو سعی کن چاقویت ببرد. تو سعی کن با ابزار کودکانه توی دستت هی چیزی بسازی که بایستد... اما من میگویم که این اگر بایستد هم فقط یکبار ایستاده! آن هم اتفاقی... و از آن‌پس نخواهد ایستاد... چون برای ایستادن ما طراحی نشده...

من شاید سوادم کم باشد. اما عمرم را آنقدر ارزشمند نمیدانم که برای اثبات بیهوده نگذراندنش، واقعیت را نادیده بگیرم....

 

 

ابزارت را رها کن!!!

مثل خیلی‌ها...

۰

بیست و نُه

 

 

با من خیال کن که به اعجاز شاعران

شب‌ها به سر رسید 

طوفان نشست و رفت

 

...

 

امروز بحث کلاس زبان تعطیلات بود. روزگاری که در آن فراغت داشتیم... چه کردیم و کجا بودیم و اصلا سفر در تعطیلات را چطور گذراندیم... من گفتم به یاد نمی‌آورم و اصلا آخرین سفری که توی تعطیلات نبود. داشتم از استرس هلاک میشدم...و معلم گفت تصور کن. رویا بباف... و من این آهنگ را در ذهنم پلی کردم. با من خیال کن... 

با من خیال کن که به پل‌های اصفهان...

با من خیال کن که به شیراز رفته‌ای...

۰

بیست و هشت

 

 

همه‌چیز اتفاقی بود. نه از آن اتفاقی‌ها که به معنای نبودن فکر و حکمت پشت اوضاع و احوال جهان است؛ بلکه اتفاقی به این معنا که من از قبل نمی‌دانستمش. اتفاقی فهمیدم دوستی، اطلاعات و سن و تحصیلات و کارهایی که کرده‌ام را به نام خودش معرفی کرده. دوستی که خودش گفت سوتی‌اش را ندهم. گفت گفته است ۲۴ سال دارد. گفته است‌ دانشجوی دکتری است و چند جایی دعوت به تدریس شده و گاهی، هر از گاهی عکاسی می‌کند و از این مزخرفات... میگفت تحسینش کرده‌اند و گفتته‌اند که اسفند توی آب بریزد!!! گفت تا آخر جلسه‌ای که توی نشسته بوده و ابدا جز یک کلاس مقطعی این اطلاعات فایده‌ای به حال خودش و بقیه نداشته، همه با یک دیده غبطه نگاهش کرده‌اند و کیف کرده است. می‌گفت باید این‌ها را به من بگوید چون آن نگاه‌ها سهم من است و... باید به صاحبش می‌رسید. حلالیت گرفت و خندیدیم... 

اما...

من به فایده کارهایی که کرده‌ام فکر می‌کنم. به همان ذوق چند ساعته‌ای که نصیب دوست خنگم کرده بود و گمانم تنها فایده‌اش همان بوده... 

همان دوستی که پسرک زیبایی به نام امیر دارد. مرد کارکشته‌ و زحمت کشی سایه‌بان بالای سر خودش و پسرش ایستاده...

و عناوین من، برای ذوقی که هرازگاهی به زندگی تزریق بشود کافی است...

کارهایی که‌ می‌توانم اجاره بدهم‌شان...

به هر کسی که دلش می‌خواهد برای دقایقی مردمِ آن بیرون با دیده تحسین نگاهش کنند و بعد گم بشوند در تاریخ... لا به لای خاطرات... خودشان و چشم‌های پر تحسین و غبطه شان... 

و او برگردد، به جایی که در آن، غصه‌های دلش و موهای سفید روی سرش و حتی حس‌بی‌فایده بودنش، ارزشمند است، مفید است و اثری در آینده دارد... اثری به اندازه عمر امیر و فرزندان امیر... 

آدمیزاد، اغلب نفع زودتر را به نفع بیشتر ترجیح میدهد...

 

 

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست؟

۰

بیست و هفت

 

 

 

عزیز من! سلام...

اولین بار است برای تو می‌نویسم. تو، واژه ی مبهم این روزهای زندگی من هستی که دقیقا نمی‌دانم از پس کدام روزنه از کدام روزهای زندگی‌ام می‌تابی و می‌تابانی‌ام... 

با خودم عهد بسته بودم برای بودنت، نه دروغ بگویم، نه به خداوند اصراری بکنم، نه حتی منتظرت باشم... و نه بعد از آمدنت، گله و شکایتی بکنم... گله و شکایت از سرما و گرمای خانه‌ای که داریم، سقفی که بالای سرمان است تا... سردی احساسی که بعد از به عرق نشستن تب خواستن _لابد_ مثل همه، از آسمان به زمین می‌کشاندمان... و هبوط می‌کنیم... 

اما، نیامده، نشناخته و شاید حتی ندیده، دلم شکایت کردن می‌خواهد. زن جماعت همین است. دلش تار و پود قالی ایرانی است. رنگ و رویش زایده رنج است. گره به گره صبوری... حالا گیریم _خیر سرش_ درس خوانده سال ۱۴۰۲ خورشیدی باشد یا دختر قاجاری ۲۰۰ سال آن‌ور تر... و رنج لاجرم، بیرون می‌ریزد. کاسه صبر لبریز می‌شود.

رنگ و لعاب می‌خواهی اما صبر پشتش را نمی‌بینی... 

عزیز من!

از من نرنج اگر بگویم هیچ وقت منتظرت نبودم. از من نرنج اگر بگویم روزهای سختی را گذراندم که تو هیچ کجای این زندگی نبودی و آموختم آمدن هیچ کس اوضاع را بهتر نمی‌کند. پس از زبان دختری این را بخوان که بعد از این سال‌ها، این اولین نامه‌ای است که برایت می‌نویسد. از زبان دختری بخوان که منتظر اسب سفیدت چشم به هیچ جاده‌ای ندوخت... و قسم خورده که ندوزد، چشمش را! نبافد،‌ رویایش را! نبندد، دلش را! نپزد، فکرش! نکِشد، تصویرت را حتی به خواب!!! 

اما عزیز من... 

گله و شکایت از چه؟ 

گلایه‌هایم از خودم، تو و روزگار است. 

بگذار انصاف را رعایت کنم و از خودم شروع کنم. بگذار اعتراف کنم که ندیدم. زندگی آینده را. تویی که بنا بود باشی و نبودی ؛ و جماعتی که میان آن‌ها نفس می‌کشم را. من حتی خودم و نعوذ بالله گاهی خدا را هم ندیدم.

یکی از ویژگی‌های من این است که وقتی بتوانم _اگر بتوانم_ روی یک‌چیز تمرکز کنم، صرفا همان یک چیز را می‌بینم. و آن چیز هیچ کدام از این‌ها نبود. من نگاهم به هیچ بود. به هیچ دست بردم و ... نتیجه؟ گاهی خیال می‌کنم نبافتن و نساختن و ندوختن، اشتباه بدی بود. باید رسم دختران سرزمین را به جا می‌آوردم... باید از کودکی دست می‌بردم به بافتن قالیچه‌ای که فرش زیرپای تو باشد... به دوختن لباسی‌ که شب عروسی به تن کنم و دزدانه سیب به آب می‌انداختم شاید رهگذری... 

بگذریم. اشتباه من به تو فکر نکردن بود و دور‌پنداشتن آینده‌ای که اکنون رسیده. با مشت‌هایی سنگین... که به دور گلویم حلقه کرده و راه نفس بسته... 

حالا که چیزی که رویش متمرکز بودم نقش بر آب از آب درآمد (و در نیامد)!!! 

و اشتباه بدتر، اتکا به تصویری دور بود. تصویر سنتی و سیاه و‌سفید که از روی یک نقاشی قدیمی‌تر برداشته شده بود... و من خیال می‌کردم تغییری نداشته. تصویری از یک الگو... کهن الگو... برای بودن و‌آمدنت! کهن الگویی که انگار همه می‌دانستند رو به زوال است و جز خاطره‌ای از آن باقی نمانده اما هیچ‌کس جرئت و جسارت پس زدنش را نداشت. مثل عکس قدیمی رنگ و رو رفته جد بزرگی بود روی دیوار خانه‌ی یک تازه عروس وسواسی... که کسی دوستش نداشت. اما احترامش را حفظ می‌کرد. من از دور گمان‌می‌کردم دوست داشتنی است که هست... و نبود...و این همه‌اش تقصیر من نبود، تقصیر روزگار بود... روزگاری که ظاهرا احترام می‌کرد و پشت پرده دهن کجی می‌کرد به عکس جد بزرگ...

بله حالا، گله از روزگار... می‌خواهم گله از تو را بگذارم آخر‌کار. که حرف و حدیثی درنیاید. که نگویند همه‌ تقصیرها را انداختم گردنت... 

روزگار، دارد تغییر می‌کند. خاصیتش این است! کسی نمی‌تواند بگوید بگذار روزگار بی‌تغییر بماند. بگذار مثل اجدادمان آب از قنات و چاه بکشیم و گرمابه برویم و ... 

اما روزگار به پیشرفت قدم بگذارد یا به پس‌رفت؟؟؟ 

روزگاری که عکس قاب گرفته‌‌ای از سنت را روی دیوار چسبانده بود و روزی ده بار قربان صدقه ترکیبش می‌رفت، در پس پرده سنت‌ها را جا به جا کرده بود. آنقدر که من چشم باز کردم و دیدم جای من و تو عوض شد. تو خواهان نبودی. تو خواستار نبودی. تو... ایستاده بودی پشت پرده و من داشتم تمنا می‌کردم. بی که بخواهم. بی که تمنایی درونی باشد. صفحه چرخیده بود. با اینکه همه سنت را با انگشت نشان می‌دادند که این، همان است ها!!!! ولی نبود. در‌واقع نبود. درخواست کننده من بودم. کسی که جواب می‌داد، تو!!! کسی که رد می‌کرد، تو! 

نمی‌دانم من فقط این چرخش را حس کردم یا مابقی هم؟ اما روزگار برای من چرخیده بود. در خانواده‌ی سنتی من، که همه انتظار خواستگاری و خواهان بودن داشتند، وانگهی، چشم باز کردیم به حقیقتی که جز من کسی با آن کنار نیامد. نیامد که نیامد... من هم کنار آمدم چون عهد کرده بودم که گله نکنم... عهد کرده بودم چشم ندوزم... عهد کرده بودم که توقعی نداشته باشم... 

آدمهایی که میخواستند جای تو را بگیرند، چند بار جوابم کردند... و گفتند حق دارند. انصاف بدهم؟ حق داشتند! اما من حق نداشتم:) و اینجای کار بود که روزگار تیر میزد و سنت همچنان عزیز بود. اسمش پژواک داشت. اما... نبود:) به خدا که نبود...من میدیدم آنچه پشت اسم‌ سنت مخفی بود، دیو بود. دغل بود. ظلم بود... 

حالا تو... تویی که ناخواسته، دختری که عهد کرده بود نخواهدت را، رسانده‌ای به جایی که زخم خواسته نشدن‌های مکرر روی‌ دلش ترمیم ناپذیر است. بی‌که تمنا کند، رد شد... بی که بخواهد، خواستند و نخواستندش... به اسم حق، پشت قاب عکس بزرگ و بی رنگ و روی سنت! 

گله‌ام از تو را کم رنگ می‌گذارم. تو، تویی که نمی‌شناسم. ایستاده‌ای در سکوت... به خاک و خون کشیده شدن سربازی را تماشا می‌کنی که بنا بود آخر این صفحه شطرنج، وزیرت باشد. ایستاده‌ای به تماشا!!!

تو اسیر مرزهای مربعی این صفحه سیاه و سفید بودی. اسیر شاه بودن. اسیر آزاد بودن!!! 

سختی می‌کشی؟ بله... برمنکرش لعنت... انتظار از تو زیاد است. بله همانطور که انتظار از شاه:) روزگار ما چرخید و تو نشستی و من ایستادم به نبرد...

من:) با علاقه به چای و فرش لاکی و شعر و غزل، آفتاب افتاده روی گل‌های قالی، ایستاده‌ام... برای شغل، برای پول، برای تو و نیاز به بودنت_از دید همه_ میجنگم... زخم برمیدارم و دم‌نمیزنم... «کفش آهنین» به پاهایم می‌کنم که مبادا خم به ابرو بیاوری:)

 

 

چه فایده؟

که شهریار گفت:

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همان نخوت که دارد، آسمانی میکند:)

۱

بیست و شش

 

من ایستادم. زمان به طرز وحشیانه‌ای در حال گذر است. نمی‌دانم چرا و تا چه هنگام باید بایستم اما ایستاده ام و گویی دنیا را از میان آکواریومی به تماشا نشسته‌ام. همه چیز جهان روی تند است جز من که در دنیایی خمیری حتی نفس‌هایم به شماره افتاده و سخت نفس می‌کشم... 
کارهای زیادی برای انجام دارم. توی کابوسی گیر افتاده ام که حتی نمی گذارد صدایی از حنجره‌ام خارج شود و تقلایی نتیجه بخش بکنم...
نمیدانم این شرایط تا کجا ادامه دارد. میدانم نمیتوانم جابه‌جا شوم. نمی‌توانم از خودم دفاع کنم یا حتی نمی‌توانم نفس‌هایم را منظم کنم‌...
شاید یکی از این پیچ و مهره‌ها و چرخ دنده‌های عظیم‌الجثه زندگی از رویم رد شود و نتوانم خودم‌ را نجات بدهم. شاید روزی این جمود تنم تمام شود و تند تر از بقیه بدوم. شاید روزی همینجا جزیی از اشیایی شوم که بقیه با تمام نادیده گرفتنش، مواظب باشند تا زیر پا لهش نکنند... 
اما من چه می‌خواهم؟
من می‌خواهم که اینجا نباشم. 
من می‌خواهم سرعتم را در جهانی دیگر با آن جهان منطبق کنم. من نمیخواهم نادیده گرفته بشوم یا جزیی از اشیایی شوم که کسی هم به آن توجه می‌کند هم توجه نمی‌کند. من نمیخواهم از بین بروم و نمی‌خواهم و اصلا نمی‌توانم همرنگ این جماعت شوم...
من ایستاده‌ام...
در آستانه ۲۵ سالگی...
در میانه ی کابوسی که حنجره‌ام را، حرکتم را، دامنه دیدم را محدود کرده و هیچ آنچه در مقابل چشم‌هایم رخ میدهد را در اختیار ندارم... 
این وسط کسی هست. چند وقت یکبار می‌آید کنار تنهایی ام، زل میزند به من... توی چشم‌هایش هیچ‌حسی ندارد. هیچ حسی... من را نگاه می‌کند یا پشت سرم را؟ نمیدانم... من فقط وقتی نگاهم می‌کند حس‌می‌کنم مثل من یخ زده... «مثل من بودن»ش یک جایی از قلبم را از جمود خارج می‌کند... محکم نه... اما گرم... به در و‌ دیوار سینه ام می‌کوبد... می‌ترسم از نگاهی که مال من نباشد. اما حتی اختیار پلک‌هایم را ندارم که نگاهش نکنم...

 

 

+

این روزا فقط به یه تکنیک عکاسی فکر می‌کنم به اسم Motion Blur Photography... همین عکس بالا... عکاسی از سوژه ثابت با در نظر داشتن حرکات سایر عناصر تصاویر که مات میفتن توی عکس...

++

خدایا؟ من نمی‌خوام بی‌تحرک باشم. می‌خوام حرکتهام رو بسپرم به خودت... میشه؟؟؟

 

۰

بیست و پنج

حامد عسکری توی «۲شات» امروز از فیلیمو می‌گفت سال ۸۲ وقتی داشته نئون چشمک‌زن «هتل گلبهار» را از توی اتوبوس خطی می‌دیده... ساعتی نزدیک به ۱۲ شب، دانشجوی فقیر تهران، زده زیر گریه... گفته یعنی می‌شه یه روز تو ماشین خودم همراه زن و بچه، آروم و خیر به همراه زندگی کنم؟ من خسته شدم!

امشب خسته‌ام. خیلی... خستگی خوبی است. خستگی بعد از هیئت...

اما نشستم ۲ شات را دیدم. یادم آمد دو هفته پیش توی اتوبوسی در مسیر تهران، زدم زیر گریه و گفتم خدایا من خسته شدم... 

و حالا با حرفهای حامد عسکری گریه می‌کنم... با این حس مشترک که خسته شدن یعنی توان ادامه دادن نداشتن... 

آخر قصه حامد عسکری به برآورده شدن آن حاجت می‌پرداخت. و من هنوز ندیده‌ام... جواب گریه من خسته شده ام را...

 

۰

بیست و چهار

نوشته بودم از بغل محکم.

اما امشب. با چشم‌هایی که به زور روضه‌های توی گوشم می‌خواهم اشک‌هایشان را مطهر جلوه بدهم، می‌نویسم که بغل محکم فقط از آن خداست. یعنی باید امیدوار باشیم به روزی که خدای ما، از عملکردمان رضایت داشته باشد و بغلمان کند. محکم. قطعا بغل محکم خدا حق آدم‌های خوب است. برای آدم‌هایی که خدا به خاطر رفتارشان دوستشان دارد. من چندباری تجربه‌اش را داشته ام... دوست داشتنی بود. گرم بود. دلخواه... 

 

من اشک می‌ریزم. 

من پای دوستان خدا را وسط می‌کشم...

من اعتراف می‌کنم که الان، با این عملکرد لایق بغل محکم خدا نیستم. اما... 

دلم کودک بهانه‌گیری است که فقط با بغل آرام می‌شود. 

دست‌هایم را باز کرده‌ام. چشم‌هایم را که خیس است بسته‌ام... بغل نکنی هم کاری خلاف عدلت نکرده‌ای... فقط... اینجا یک بنده را بدجور کنف کرده‌ای...بنده‌ای که امشب و همیشه، بیش از عدلت، به مرحمتت احتیاج داشت...

۱

بیست و سه

https://telewebion.com/episode/0x847c31e

 

ببینید و بشنوید و ...

۰

بیست و دو

هر کس دلیل سوز غزلهایم از تو خواست

گردن بکش! بخند! بگو با سپاس: من!

 

حامد عسکری

۰

بیست و یک

 

 

قسم به جان تو

من

به جان رسیدم

تو را که دیدم...

۰

بیست

اینم بالاخره یه راهکاره:

 

«دنیا رو که نداری! 

لااقل آخرتتو از دست نده:) »

۱

نوزده

 

 

شد، شد...

نشد، 

میرم سه تار زدن یاد میگیرم:(

۱

هیجده

 

 

 

 

سه روز است چادر مادر توی مشتم است و هی می‌گویم: مادر دعا کن...

با تمام آنچه برایم مانده واسطه‌اش قرار می‌دهم... که دعا کن... 

نگاهم می‌کند. هیچ نمی‌گوید... 

می‌گویم قنوتت! باز هم چیزی نمی‌گوید...

سکوت محضش راجع به دعا اذیتم می‌کند. دوست دارم بگوید: دعای هر شبم تویی... دوست دارم صریح بگوید به خدا رو انداخته برای من... ولی... نمی‌گوید:)

حکمت سکوتش را نمی‌دانم:)

 

خدایا؟ 

به قنوت‌های مادر قسمت میدهم...

نگاهی:(

 

۸

هفده

 

برخیز که داد از من بیچاره ستانی...

 

جاده‌های شمال برای من با آهنگ صیاد افتخاری تداعی می‌شود. طراوت یک باران و سبزی‌ای که همیشه رنگ مورد علاقه‌ام بوده...

...

زن عمو رو به رویم نشسته و من دستم را حایل سری کرده‌ام که روی گردنم بند نمی‌شود. زن عمو دارد با تمام ذوقش از «قشم» اخیر می‌گوید... از رنگارنگی کوه‌های «هرمز». از ساحل «زیتون»... از همسفرانی که نداشته جز همسرش... از تقلای عمو برای پیدا کردن دو بلیط هوایپما. که بس است مسافرت جمعی. بس است مسافرت تنهایی سمت مشهد و نمیدانم چه جاهای دیگری! سرم توی دستم است. گوشی یک دستم است و گوشم به حرفهای زن‌عمو... خودم را مسافر موتور سه‌چرخی می‌بینم که بناست مرا تا فلان دره زیبای قشم ببرد. تصور می‌کنم چادرم را باید سفت بگیرم که باد نبرد. تصور می‌کنم می‌خندم و دو دستم را محکم روی سرم گرفته‌ام... 

دوستی نوشته این هفته را برو شمال. بیخیال دانشگاه... رشته بحث زن‌عمو را گم کردم. دارد از قیمت قاشق و چنگال بازار درگهان می‌گوید... جاهای خوبش تمام شد...

شمال... دارم فکر میکنم آخرین بار کی رفتم؟ کجا؟ آهنگ صیاد افتخاری توی گوشم پلی می‌شود: گر بوی تو را باد به منزل برساند...

۲۰ درصد تحقیقی که باید سه شنبه ارائه بدهم را جلو برده‌ام. آن هم قسمت خلاصه پرونده‌های دیوان است. تقریبا به هیچ جای مهم موضوعم نپرداخته‌ام... چشم‌هایم داغ می‌شود که اشک بریزد... نمیریزد! 

زن عمو از سه وعده دریا در روز می‌گوید... مامان می‌گوید فاطمه هم عاشق دریاست اما خودش جنگل را بیشتر دوست دارد... بغضم را قهقهه میزنم. بیخودی:)

 

 

 

۱۴
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان