my challenges:)

...as a cure for my weakness

بیست و هفت

 

 

 

عزیز من! سلام...

اولین بار است برای تو می‌نویسم. تو، واژه ی مبهم این روزهای زندگی من هستی که دقیقا نمی‌دانم از پس کدام روزنه از کدام روزهای زندگی‌ام می‌تابی و می‌تابانی‌ام... 

با خودم عهد بسته بودم برای بودنت، نه دروغ بگویم، نه به خداوند اصراری بکنم، نه حتی منتظرت باشم... و نه بعد از آمدنت، گله و شکایتی بکنم... گله و شکایت از سرما و گرمای خانه‌ای که داریم، سقفی که بالای سرمان است تا... سردی احساسی که بعد از به عرق نشستن تب خواستن _لابد_ مثل همه، از آسمان به زمین می‌کشاندمان... و هبوط می‌کنیم... 

اما، نیامده، نشناخته و شاید حتی ندیده، دلم شکایت کردن می‌خواهد. زن جماعت همین است. دلش تار و پود قالی ایرانی است. رنگ و رویش زایده رنج است. گره به گره صبوری... حالا گیریم _خیر سرش_ درس خوانده سال ۱۴۰۲ خورشیدی باشد یا دختر قاجاری ۲۰۰ سال آن‌ور تر... و رنج لاجرم، بیرون می‌ریزد. کاسه صبر لبریز می‌شود.

رنگ و لعاب می‌خواهی اما صبر پشتش را نمی‌بینی... 

عزیز من!

از من نرنج اگر بگویم هیچ وقت منتظرت نبودم. از من نرنج اگر بگویم روزهای سختی را گذراندم که تو هیچ کجای این زندگی نبودی و آموختم آمدن هیچ کس اوضاع را بهتر نمی‌کند. پس از زبان دختری این را بخوان که بعد از این سال‌ها، این اولین نامه‌ای است که برایت می‌نویسد. از زبان دختری بخوان که منتظر اسب سفیدت چشم به هیچ جاده‌ای ندوخت... و قسم خورده که ندوزد، چشمش را! نبافد،‌ رویایش را! نبندد، دلش را! نپزد، فکرش! نکِشد، تصویرت را حتی به خواب!!! 

اما عزیز من... 

گله و شکایت از چه؟ 

گلایه‌هایم از خودم، تو و روزگار است. 

بگذار انصاف را رعایت کنم و از خودم شروع کنم. بگذار اعتراف کنم که ندیدم. زندگی آینده را. تویی که بنا بود باشی و نبودی ؛ و جماعتی که میان آن‌ها نفس می‌کشم را. من حتی خودم و نعوذ بالله گاهی خدا را هم ندیدم.

یکی از ویژگی‌های من این است که وقتی بتوانم _اگر بتوانم_ روی یک‌چیز تمرکز کنم، صرفا همان یک چیز را می‌بینم. و آن چیز هیچ کدام از این‌ها نبود. من نگاهم به هیچ بود. به هیچ دست بردم و ... نتیجه؟ گاهی خیال می‌کنم نبافتن و نساختن و ندوختن، اشتباه بدی بود. باید رسم دختران سرزمین را به جا می‌آوردم... باید از کودکی دست می‌بردم به بافتن قالیچه‌ای که فرش زیرپای تو باشد... به دوختن لباسی‌ که شب عروسی به تن کنم و دزدانه سیب به آب می‌انداختم شاید رهگذری... 

بگذریم. اشتباه من به تو فکر نکردن بود و دور‌پنداشتن آینده‌ای که اکنون رسیده. با مشت‌هایی سنگین... که به دور گلویم حلقه کرده و راه نفس بسته... 

حالا که چیزی که رویش متمرکز بودم نقش بر آب از آب درآمد (و در نیامد)!!! 

و اشتباه بدتر، اتکا به تصویری دور بود. تصویر سنتی و سیاه و‌سفید که از روی یک نقاشی قدیمی‌تر برداشته شده بود... و من خیال می‌کردم تغییری نداشته. تصویری از یک الگو... کهن الگو... برای بودن و‌آمدنت! کهن الگویی که انگار همه می‌دانستند رو به زوال است و جز خاطره‌ای از آن باقی نمانده اما هیچ‌کس جرئت و جسارت پس زدنش را نداشت. مثل عکس قدیمی رنگ و رو رفته جد بزرگی بود روی دیوار خانه‌ی یک تازه عروس وسواسی... که کسی دوستش نداشت. اما احترامش را حفظ می‌کرد. من از دور گمان‌می‌کردم دوست داشتنی است که هست... و نبود...و این همه‌اش تقصیر من نبود، تقصیر روزگار بود... روزگاری که ظاهرا احترام می‌کرد و پشت پرده دهن کجی می‌کرد به عکس جد بزرگ...

بله حالا، گله از روزگار... می‌خواهم گله از تو را بگذارم آخر‌کار. که حرف و حدیثی درنیاید. که نگویند همه‌ تقصیرها را انداختم گردنت... 

روزگار، دارد تغییر می‌کند. خاصیتش این است! کسی نمی‌تواند بگوید بگذار روزگار بی‌تغییر بماند. بگذار مثل اجدادمان آب از قنات و چاه بکشیم و گرمابه برویم و ... 

اما روزگار به پیشرفت قدم بگذارد یا به پس‌رفت؟؟؟ 

روزگاری که عکس قاب گرفته‌‌ای از سنت را روی دیوار چسبانده بود و روزی ده بار قربان صدقه ترکیبش می‌رفت، در پس پرده سنت‌ها را جا به جا کرده بود. آنقدر که من چشم باز کردم و دیدم جای من و تو عوض شد. تو خواهان نبودی. تو خواستار نبودی. تو... ایستاده بودی پشت پرده و من داشتم تمنا می‌کردم. بی که بخواهم. بی که تمنایی درونی باشد. صفحه چرخیده بود. با اینکه همه سنت را با انگشت نشان می‌دادند که این، همان است ها!!!! ولی نبود. در‌واقع نبود. درخواست کننده من بودم. کسی که جواب می‌داد، تو!!! کسی که رد می‌کرد، تو! 

نمی‌دانم من فقط این چرخش را حس کردم یا مابقی هم؟ اما روزگار برای من چرخیده بود. در خانواده‌ی سنتی من، که همه انتظار خواستگاری و خواهان بودن داشتند، وانگهی، چشم باز کردیم به حقیقتی که جز من کسی با آن کنار نیامد. نیامد که نیامد... من هم کنار آمدم چون عهد کرده بودم که گله نکنم... عهد کرده بودم چشم ندوزم... عهد کرده بودم که توقعی نداشته باشم... 

آدمهایی که میخواستند جای تو را بگیرند، چند بار جوابم کردند... و گفتند حق دارند. انصاف بدهم؟ حق داشتند! اما من حق نداشتم:) و اینجای کار بود که روزگار تیر میزد و سنت همچنان عزیز بود. اسمش پژواک داشت. اما... نبود:) به خدا که نبود...من میدیدم آنچه پشت اسم‌ سنت مخفی بود، دیو بود. دغل بود. ظلم بود... 

حالا تو... تویی که ناخواسته، دختری که عهد کرده بود نخواهدت را، رسانده‌ای به جایی که زخم خواسته نشدن‌های مکرر روی‌ دلش ترمیم ناپذیر است. بی‌که تمنا کند، رد شد... بی که بخواهد، خواستند و نخواستندش... به اسم حق، پشت قاب عکس بزرگ و بی رنگ و روی سنت! 

گله‌ام از تو را کم رنگ می‌گذارم. تو، تویی که نمی‌شناسم. ایستاده‌ای در سکوت... به خاک و خون کشیده شدن سربازی را تماشا می‌کنی که بنا بود آخر این صفحه شطرنج، وزیرت باشد. ایستاده‌ای به تماشا!!!

تو اسیر مرزهای مربعی این صفحه سیاه و سفید بودی. اسیر شاه بودن. اسیر آزاد بودن!!! 

سختی می‌کشی؟ بله... برمنکرش لعنت... انتظار از تو زیاد است. بله همانطور که انتظار از شاه:) روزگار ما چرخید و تو نشستی و من ایستادم به نبرد...

من:) با علاقه به چای و فرش لاکی و شعر و غزل، آفتاب افتاده روی گل‌های قالی، ایستاده‌ام... برای شغل، برای پول، برای تو و نیاز به بودنت_از دید همه_ میجنگم... زخم برمیدارم و دم‌نمیزنم... «کفش آهنین» به پاهایم می‌کنم که مبادا خم به ابرو بیاوری:)

 

 

چه فایده؟

که شهریار گفت:

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همان نخوت که دارد، آسمانی میکند:)

۱
Fateme ..
۰۷ دی ۰۰:۱۰

و این تازه اول ماجرای بودن توست...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان