my challenges:)

...as a cure for my weakness

سی و...

حس می‌کردم ظرفیتم تکمیله...

با هیچ کس انگار هیچ فصل مشترکی نداشتم. دائم یه صدایی تو گوشم میگفت: عجب غلطی کردم... 

همه وجودم صدقه سری سرماخوردگی ناغافل درد میکرد و نبودنش و رفتنش حالمو بدتر کرده بود...

اینستاگرام کلیپ هاش بی مزه و مزخرف و نمک بدتر روی زخمم بود. برگه‌ های امتحانات دانشجوهام ولو بود و تصحیح نشده... پروژه های دانشگاه رو هم تل‌انبار و امتحانات نخونده از آنچه در آینه میدیدم نزدیکتر... 

اسباب و جهیزیه که توی آشپزخونه بالا خودنمایی میکرد هییییچ ذوقی برام نداشت. به دوری که فکر میکردم و تنهایی توی شهر غریب و ... هوف!

 

نشستم سر سفره با یه نقاب مسخره از حال خوب. خودم بودم و مامان. گفت همدمم داره میره!!! میره شهر دور... و آواز! گفتم همیشه همدمتم... حتی اگه دور باشم. مثل خودت و حاج خانوم (مادربزرگم) 

گفت نچ... دیگه نمیشی:) همونطوری که من نموندم. حالا من تو یه شهر بودم و نموندم تو که جای خود داری!!!

قلبم کم آورد... ظرفیتم واقعا تکمیل بود، سمت چپ قفسه سینه‌ام تیر کشید... نفسم بند رفت و دست چپم بی حس:))) با چند تا تیر محکم دیگه خوابیدم کف زمین:))) 

صداها محو بود... مامان هول شده بود و مبگفت به کی زنگ بزنم؟؟؟ زنگ بزنم بابا؟؟؟ گفتم نه خوب میشم... نترس

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان