همین که تو هستی، دل من آرومه...
یادم نمیره! چند سالی این روزا رو مریض بودم... هیچ شبی رو نشد برم هیئت. تب نزدیک ۴۰ درجه نمیذاشت حتی پلکامو باز کنم. دو سه سالی بود که با توصیفات و تعریفهای دوستان و عزیزان میفهمیدم هیئت چه مزهای میده... امشب، شب اولی بود که میرفتم هیئت! بعد از سه سال:)
اگرچه موقع گریه نمیدونستم دارم برای مشکلاتم گریه میکنم یا امام حسین ع... اما داشتم تلاش میکردم نیت همشو یکی کنم... به یاد امام رضا ع، به یاد ابن شبیب، به یاد رییسی شهید...
من از هر جا که تو نباشی، بیزارم...
عصر یادم افتاد که بعد محرم پارسال، داشتم زار میزدم که من آدمی که محرم هیئت نرفته رو نمیخوام... یادمه که از شدت فشار روحی، دوباره افتادم به مریضی... یادمه صدام درنمیومد... یادمه حس میکردم انداختنم بیرون... یادمه فکر میکردم همینه تهش! امشب دیدن لباس مشکی تنمون، یه لحظه همه مشکلاتی که باهاش مواجهیم رو از یادم برد... نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند هیئت رو فرستادم ته ته ریههام... لبخندم از ته دل بود. بعد مدتها یه لبخند زدم که تظاهر نبود. وانمود نبود... صدقه کنار گذاشتم. من واسه این روزا خیلی گریه کردم... واسه همین درهم برهمیای دوست داشتنی...من خودم خواستم این شرایطو... اگه مسیر سخت نبود باید شک میکردم... نه؟
گمونم امشب تازه فهمیدم عشق چیه؟!
خودت میدونی که همه ی دنیامی...
آقای امام حسین ع، عشق شما رو، عشق کربلای شما رو، امام رضا ع به دل من انداخت. بعد اون سفر کربلای بعد مشهد، دیوونه کربلاتون شدم. دروغ چرا؟ قبلا دلم اونجوری نمیتپید... کار امام رضا ع بود و خودشون کار منو به شما حواله دادن...
عهده دار مردم بی دست و پا حسین ع
من این روزا خیلی ... خیلی... خیلی...
ممنونم بابت امشب... به اندازه همه زندگیم ممنونم...