این ماه رمضان را درک نکردم، انطور که سالهای قبل... میدانم!
یعنی قبلترها، بیشتر پای سجاده مینشستم و بیشتر قرآن به دست میگرفتم اما امسال... کسی که هنوز نمیدانم چطور باید در میان نوشتهها خطابش کنم، میگفت خدا هم طرفدار ماست... یعنی وقتی من دارم از عذاب وجدان خفه میشوم، خدا دارد میخندد که من خودم این سناریو را برنامه ریزی کردهام که امسال رمضانت را متفاوت تجربه کنی... از همه سالهای قبل متفاوتتر... اما راستش دلم به همان سالهای گذشته برگشته و میخواهد از صبح تا شب را پای تنهاییاش بنشیند و تسبیح بگرداند و العفو بگوید... نمیدانم چه اوضاعی است... آدمیزاد را گذاشته اند تا هی چشم بدواند دنبال چیزی که ندارد و داشتههایش را فراموش کند. انگار نه انگار که دقایق قبلتر دعایش را سمت ملکوت و زمین و زمان روانه کرده بود که فلان...
اما خدایا، امشب، که دارد باران میبارد؛ امشب که نگاهم را در سکوت و تنهایی به صفحه روشن گوشی دوختهام و دارم برای تو مینویسم، میخواهم بدانی که بسیار از تو ممنونم و سپاسگزار، بسیار نیازمند نگاه تو ام و بسیار مردد و بسیار بر لبه تیغ لرزان! خدایا، نمیدانم چطور این ماه را به سرمیرسانم اما میدانم که هیچ ندارم... توشهای از این ماه برنداشتم جز خواب و خوراک و منگی... هیچ هیچم... با دستانی که تنها ویژگیاش گناهکار بودن است و بزرگترین دارایی اش، خالی بودن! خالی و هیچ... دست به سمت تو دراز میکنم، محض محض محض گدایی...
من نتوانستم چیزی بردارم، دستهایم کوچک بود و سر به هوایی کردم... خدایا! اما دست خالی ام را پر کردن، چیزی خارج از توان تو نیست...
من هنوز ایستادهام... خوابالود و بغض زده، به امید گوشه نگاهی...