من ایستادم. زمان به طرز وحشیانهای در حال گذر است. نمیدانم چرا و تا چه هنگام باید بایستم اما ایستاده ام و گویی دنیا را از میان آکواریومی به تماشا نشستهام. همه چیز جهان روی تند است جز من که در دنیایی خمیری حتی نفسهایم به شماره افتاده و سخت نفس میکشم...
کارهای زیادی برای انجام دارم. توی کابوسی گیر افتاده ام که حتی نمی گذارد صدایی از حنجرهام خارج شود و تقلایی نتیجه بخش بکنم...
نمیدانم این شرایط تا کجا ادامه دارد. میدانم نمیتوانم جابهجا شوم. نمیتوانم از خودم دفاع کنم یا حتی نمیتوانم نفسهایم را منظم کنم...
شاید یکی از این پیچ و مهرهها و چرخ دندههای عظیمالجثه زندگی از رویم رد شود و نتوانم خودم را نجات بدهم. شاید روزی این جمود تنم تمام شود و تند تر از بقیه بدوم. شاید روزی همینجا جزیی از اشیایی شوم که بقیه با تمام نادیده گرفتنش، مواظب باشند تا زیر پا لهش نکنند...
اما من چه میخواهم؟
من میخواهم که اینجا نباشم.
من میخواهم سرعتم را در جهانی دیگر با آن جهان منطبق کنم. من نمیخواهم نادیده گرفته بشوم یا جزیی از اشیایی شوم که کسی هم به آن توجه میکند هم توجه نمیکند. من نمیخواهم از بین بروم و نمیخواهم و اصلا نمیتوانم همرنگ این جماعت شوم...
من ایستادهام...
در آستانه ۲۵ سالگی...
در میانه ی کابوسی که حنجرهام را، حرکتم را، دامنه دیدم را محدود کرده و هیچ آنچه در مقابل چشمهایم رخ میدهد را در اختیار ندارم...
این وسط کسی هست. چند وقت یکبار میآید کنار تنهایی ام، زل میزند به من... توی چشمهایش هیچحسی ندارد. هیچ حسی... من را نگاه میکند یا پشت سرم را؟ نمیدانم... من فقط وقتی نگاهم میکند حسمیکنم مثل من یخ زده... «مثل من بودن»ش یک جایی از قلبم را از جمود خارج میکند... محکم نه... اما گرم... به در و دیوار سینه ام میکوبد... میترسم از نگاهی که مال من نباشد. اما حتی اختیار پلکهایم را ندارم که نگاهش نکنم...
+
این روزا فقط به یه تکنیک عکاسی فکر میکنم به اسم Motion Blur Photography... همین عکس بالا... عکاسی از سوژه ثابت با در نظر داشتن حرکات سایر عناصر تصاویر که مات میفتن توی عکس...
++
خدایا؟ من نمیخوام بیتحرک باشم. میخوام حرکتهام رو بسپرم به خودت... میشه؟؟؟