برخیز که داد از من بیچاره ستانی...
جادههای شمال برای من با آهنگ صیاد افتخاری تداعی میشود. طراوت یک باران و سبزیای که همیشه رنگ مورد علاقهام بوده...
...
زن عمو رو به رویم نشسته و من دستم را حایل سری کردهام که روی گردنم بند نمیشود. زن عمو دارد با تمام ذوقش از «قشم» اخیر میگوید... از رنگارنگی کوههای «هرمز». از ساحل «زیتون»... از همسفرانی که نداشته جز همسرش... از تقلای عمو برای پیدا کردن دو بلیط هوایپما. که بس است مسافرت جمعی. بس است مسافرت تنهایی سمت مشهد و نمیدانم چه جاهای دیگری! سرم توی دستم است. گوشی یک دستم است و گوشم به حرفهای زنعمو... خودم را مسافر موتور سهچرخی میبینم که بناست مرا تا فلان دره زیبای قشم ببرد. تصور میکنم چادرم را باید سفت بگیرم که باد نبرد. تصور میکنم میخندم و دو دستم را محکم روی سرم گرفتهام...
دوستی نوشته این هفته را برو شمال. بیخیال دانشگاه... رشته بحث زنعمو را گم کردم. دارد از قیمت قاشق و چنگال بازار درگهان میگوید... جاهای خوبش تمام شد...
شمال... دارم فکر میکنم آخرین بار کی رفتم؟ کجا؟ آهنگ صیاد افتخاری توی گوشم پلی میشود: گر بوی تو را باد به منزل برساند...
۲۰ درصد تحقیقی که باید سه شنبه ارائه بدهم را جلو بردهام. آن هم قسمت خلاصه پروندههای دیوان است. تقریبا به هیچ جای مهم موضوعم نپرداختهام... چشمهایم داغ میشود که اشک بریزد... نمیریزد!
زن عمو از سه وعده دریا در روز میگوید... مامان میگوید فاطمه هم عاشق دریاست اما خودش جنگل را بیشتر دوست دارد... بغضم را قهقهه میزنم. بیخودی:)