همهچیز اتفاقی بود. نه از آن اتفاقیها که به معنای نبودن فکر و حکمت پشت اوضاع و احوال جهان است؛ بلکه اتفاقی به این معنا که من از قبل نمیدانستمش. اتفاقی فهمیدم دوستی، اطلاعات و سن و تحصیلات و کارهایی که کردهام را به نام خودش معرفی کرده. دوستی که خودش گفت سوتیاش را ندهم. گفت گفته است ۲۴ سال دارد. گفته است دانشجوی دکتری است و چند جایی دعوت به تدریس شده و گاهی، هر از گاهی عکاسی میکند و از این مزخرفات... میگفت تحسینش کردهاند و گفتتهاند که اسفند توی آب بریزد!!! گفت تا آخر جلسهای که توی نشسته بوده و ابدا جز یک کلاس مقطعی این اطلاعات فایدهای به حال خودش و بقیه نداشته، همه با یک دیده غبطه نگاهش کردهاند و کیف کرده است. میگفت باید اینها را به من بگوید چون آن نگاهها سهم من است و... باید به صاحبش میرسید. حلالیت گرفت و خندیدیم...
اما...
من به فایده کارهایی که کردهام فکر میکنم. به همان ذوق چند ساعتهای که نصیب دوست خنگم کرده بود و گمانم تنها فایدهاش همان بوده...
همان دوستی که پسرک زیبایی به نام امیر دارد. مرد کارکشته و زحمت کشی سایهبان بالای سر خودش و پسرش ایستاده...
و عناوین من، برای ذوقی که هرازگاهی به زندگی تزریق بشود کافی است...
کارهایی که میتوانم اجاره بدهمشان...
به هر کسی که دلش میخواهد برای دقایقی مردمِ آن بیرون با دیده تحسین نگاهش کنند و بعد گم بشوند در تاریخ... لا به لای خاطرات... خودشان و چشمهای پر تحسین و غبطه شان...
و او برگردد، به جایی که در آن، غصههای دلش و موهای سفید روی سرش و حتی حسبیفایده بودنش، ارزشمند است، مفید است و اثری در آینده دارد... اثری به اندازه عمر امیر و فرزندان امیر...
آدمیزاد، اغلب نفع زودتر را به نفع بیشتر ترجیح میدهد...
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست؟