سه روز است چادر مادر توی مشتم است و هی میگویم: مادر دعا کن...
با تمام آنچه برایم مانده واسطهاش قرار میدهم... که دعا کن...
نگاهم میکند. هیچ نمیگوید...
میگویم قنوتت! باز هم چیزی نمیگوید...
سکوت محضش راجع به دعا اذیتم میکند. دوست دارم بگوید: دعای هر شبم تویی... دوست دارم صریح بگوید به خدا رو انداخته برای من... ولی... نمیگوید:)
حکمت سکوتش را نمیدانم:)
خدایا؟
به قنوتهای مادر قسمت میدهم...
نگاهی:(