يكشنبه ۲۶ آذر ۰۲
حامد عسکری توی «۲شات» امروز از فیلیمو میگفت سال ۸۲ وقتی داشته نئون چشمکزن «هتل گلبهار» را از توی اتوبوس خطی میدیده... ساعتی نزدیک به ۱۲ شب، دانشجوی فقیر تهران، زده زیر گریه... گفته یعنی میشه یه روز تو ماشین خودم همراه زن و بچه، آروم و خیر به همراه زندگی کنم؟ من خسته شدم!
امشب خستهام. خیلی... خستگی خوبی است. خستگی بعد از هیئت...
اما نشستم ۲ شات را دیدم. یادم آمد دو هفته پیش توی اتوبوسی در مسیر تهران، زدم زیر گریه و گفتم خدایا من خسته شدم...
و حالا با حرفهای حامد عسکری گریه میکنم... با این حس مشترک که خسته شدن یعنی توان ادامه دادن نداشتن...
آخر قصه حامد عسکری به برآورده شدن آن حاجت میپرداخت. و من هنوز ندیدهام... جواب گریه من خسته شده ام را...