خسته، پریشان، مستاصل، ناتوان و...
چشم باز کرد رو به دنیایی که خبرهای خوبش را به مرور به بدترین وقایع زندگیاش مبدل کرده بود. نمیخواست ناشکر باشد... نمیخواست بیشتر از این از چشم خداوندش بیافتد... نمیخواست راهی برای بازگشت نگذاشته باشد. اما بعد زمینیاش خسته بود. بعد زمینیاش دلتنگ بود. بعد زمینیاش آزرده بود...
ناخواسته در گوشیای که توی دستش بود، صفحه جدیدی باز کرد: سرچ کرد «بغل محکم» عکسها باب دلش نبود. سرمای اتاق اذیتش میکرد... به زبان بیگانه نوشت:« tight hug» ...
به خودش آمد... بغل محکم دانلود شدنی نبود. توی هیچ کتاب و مقاله ای پیدا نمیشد... صفحه گوشی را بست. نگاهش افتاد به سقف... باید بلند میشد... زندگی هیچ وقت چیزهای دلخواه آدمیزاد را برای دانلود جلوی دستش نمیگذارد...