شبهایی که صبحش میخواهم شهرم را به مقصد دانشگاه ترک کنم، مثل دیوانهها میشوم. پیش آمده (همین امشب) که ناگهان بغض نیمبندی توی گلویم منفجر میشود و آبشار اشک صورتم را خیس خیس میکند. من بلند میگویم که خسته شدهام. اما بعدتر، دقایقی که میگذرد، آرام و بی صدا اشکهایم را پاک میکنم و کوله نه چندان سنگینم را جمع میکنم. شبهایی که میروم از عالم و آدم شکارم... از همه آنهایی میشناسم و همه آنهایی که مرا میشناسند. دلم هیچکس را نمیخواهد. بدترین چیزش مرور خاطرات است. خاطرات بد، آدمهای تنها مانده را بدجور گوشه رینگ گیر میاندازند. همهی شان روی سرم آوار میشوند و بی مجال تنفس... ناک اوت...!
بدتر؟ نه شاید بدتر اما مشکل بعد، نشخوار ذهنی است که از دو دست قدرتمند تشکیل شده که بعد از مشتزنی، گوشههای یقهام را میگیرد و میگوید: من میروم که چه بشود؟ من از بقیه چیزهای کمتری بلدم. من فقط مایه آبرو ریزی خودم و آنچه مرا به آن میشناسند میشوم. من ... من... من...
خسته از جدال
خسته از تنهایی
خسته از ناامنی
یک گوشه بیهوش میشوم
و صبح ... خیلی نزدیکتر است!
...