میدانید لبه پرتگاه بودن چه احساسی دارد؟ وقتی ذره ذره هلت دادند و رسیدی به آنجا؟ قصد خودکشی نداشتی! رویای پرواز هم در سرت نبوده که شبیه اجداد اولیهات پر عقاب به دست بگیری و از بلندی بپری... تو فقط در فشار و نادیده گرفتن جماعت خودخواه، عقب رانده شدی... دور و دور ودورتر... از خدا که پنهان نیست تمام لحظاتی که با نوک انگشتانت صخره زیستن را به چنگ گرفته بودی و فریاد میزدی و از خدا و مخلوقاتش کمک میطلبیدی... بحث میکردی و دعوا میشنیدی و توهینها را از گوشی به گوش دیگرت در میکردی... اما بازهم عقب رانده شدی... باز هم کنار زده شدی و هیچ تقلایی برای باقی ماندن جای پایی ماندگار از تو نتیجه نداد...
لحظات سقوط با دستان خون آلودی که تا اخرین رمق برای ماندن جنگید و نشد لحظات عجیبی است. لحظهای که هنوز چشمت به بلندیهایی است که جایی برای بودنت نداشت...
در نهایت اما دست از دست و پا زدن برمیداری...
چشم از بلندیها هم...
زندگی شاید همین باشد:)