my challenges:)

...as a cure for my weakness

دو

 

میدانید لبه پرتگاه بودن چه احساسی دارد؟ وقتی ذره ذره هلت دادند و رسیدی به آنجا؟ قصد خودکشی نداشتی! رویای پرواز هم در سرت نبوده که شبیه اجداد اولیه‌ات پر عقاب به دست بگیری و از بلندی بپری... تو فقط در فشار و نادیده  گرفتن جماعت خودخواه، عقب رانده شدی... دور و‌ دور‌ و‌دورتر... از خدا که پنهان نیست تمام لحظاتی که با نوک انگشتانت صخره زیستن را به چنگ گرفته بودی و فریاد میزدی و از خدا و مخلوقاتش کمک میطلبیدی... بحث میکردی و  دعوا میشنیدی و توهین‌ها را از گوشی به گوش دیگرت در میکردی... اما بازهم عقب رانده شدی... باز هم کنار زده شدی و هیچ تقلایی برای باقی ماندن جای پایی ماندگار از تو نتیجه نداد...

لحظات سقوط با دستان خون آلودی که تا اخرین رمق برای ماندن جنگید و نشد‌ لحظات عجیبی است. لحظه‌ای که هنوز چشمت به بلندی‌هایی است که جایی برای بودنت نداشت...

در نهایت اما دست از دست و پا زدن برمیداری... 

چشم از بلندی‌ها هم...

زندگی شاید همین باشد:)

 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان