...
دارم پایان نامه ام را میخوانم. انگار که دارم برای بار اول میبینمش... بعضی مطالب واقعا ذوق زده ام میکند. کسی میداند من اینها را چطور نوشتم؟؟؟
میخواهم مقالاتم را پیگیری کنم. میخواهم پایاننامهام را زیر و رو کنم. میخواهم تمام آنچه نخواندهام را این مدت بخوانم...
میخواهم! اما همه ی اینها بستگی دارد که خدا هم بخواهد...
باور کردم که اگر حال من بد باشد، هیچکس نمیتواند جز خودم این حال را تغییر بدهد و هیچ کس جز خودم از این بابت لطمه نمیبیند...
بابت همه پیش نیامدهها متاسفیم. بابت همه آنچه دوست داشتیم اتفاق بیوفتد و نیوفتاد. بابت همه روزهایی که میتوانست بهتر بگذرد و بدتر گذشت...
اما این قطعنامهای است بر روزهایی که با پریدن از کابوس آغاز میشد و با گریه ختم میشد...
فاطمه ی عزیز...
همانطور که میدانی...
روزهای بد، حال بد، قابلیت کشسانی زیادی دارند. آنقدر که هرچقدر بخواهی کششان بدهی هی کش میآیند. و خب این رسم روزگار است. بیا و دیگر کشش نده... تکه پارههای زندگی ات را از زیر لگدهای خودت بردار و جمع و جورشان کن...
بی توقعی از آینده!