بیا اسمش را بگذاریم «بوسیدن روی ماه...»
کاملا تقلیدی و کاملا اقتباسی. اما من وقتی انگشتهایم به شبکههای ضریحش چفت شد و مثل قبل ندانستم چه بخواهم که بهتر باشد و در سکوت اشک ریختم، فهمیدم خواب نمیبینم...
دوست داشتم تا مدتها در بغل امنش بمانم و زن خادم هی با چوب پر شترمرغی اشبه سر و شانه ام نزند که حرکت کنم و آغوش امنش را ترک کنم.
این دلیترین حسی بوده که تا به حال در زندگیام داشتم اما عشق به امام حسین ع را امام رضا ع توی دلم انداخته... خودم خوب میفهمم که گفته بیا کمی نزدیکتر با بقیه خانواده آشنایت کنم. دلم میگوید امام رضا ع یک وقتهایی میگوید از من نخواه... از او بخواه...
آن شب که از زمان و زمین بریده بودم و متن شماره ۶ را مینوشتم، حتی درصدی فکر نمیکردم که این سلسله به عدد هشت نرسیده عکس حرم توی مردمکهای لرزان چشمم بلغزد و بتوانم غمهایم را بدون هیچ شرحی توی شبکههای ضریحش جا بگذارم...
حالا گرد سفر از تن نگرفتهام...
نشسته ام و به این فکر میکنم که چه باید میخواستم که نداند؟
او که صدای گریههای نیمه شب دختری را توی تاریک و روشن اتاقش از چندین کیلومتر آنطرف تر میشنود حتما به خواستههای دل از خودش آگاهتر است...
خدایا هزار بار شکرت...
ای عهدهدار مردم بی دست وپا...
+
روی کتیبههای حرم نوشته بود:
السلام علی غریب الغربا...