در یکی از بالکنهای تالار وحدت نشستهام... نه که جای خیلی شاخی باشد و نه که خیلی شیک و پیک... یکهو با همین کتابها و تیپ دانشگاهی، مسیر همیشگی را عوض کردم و رسیدم به اختتامیه جشنواره ادبی شهید اندرزگو...
همسر شهید با همان لحن شیرینش دارد از همه ی «ما» که اینجا جمع شدهایم تشکر میکند... میگوید زندگی شهید ۴۰ سال بیشتر نبود اما سختی زیادی کشیدند. میگوید آقا اما حواسش هست همیشه به زندگیشان و چند خاطره تعریف میکند. آنقدر که اشک همه در میآید... از شنیدنش فقط.
توی شلوغی به این فکر میکنم که من چقدر ضعیفم دربرابر این خاطرات. و این زن، بزرگ زن، که روی صندلی چرخدارش نشسته و بین حرفهایش میگوید «یه کم آب به من بده مادر» و آخر حرفهایش ۳ بار میگوید خدا اسرائیل رو نابود کن...
من هیچ کدام از این کتابها را نخواندم. واقعیتش آمدم تالار وحدت را از نزدیک ببینم. مثل هر آدم دیگر... اما حالا خودم را این وسط گم کردهام...
گمم...
دلتنگم...