my challenges:)

...as a cure for my weakness

هفت

در یکی از بالکن‌های تالار وحدت نشسته‌ام... نه که جای خیلی شاخی باشد و نه که خیلی شیک و پیک... یکهو با همین کتاب‌ها و تیپ دانشگاهی، مسیر همیشگی را عوض کردم و رسیدم به اختتامیه جشنواره ادبی شهید اندرزگو...

 

همسر شهید با همان لحن شیرینش دارد از همه ی «ما» که اینجا جمع شده‌ایم تشکر می‌کند... می‌گوید زندگی شهید‌ ۴۰ سال بیشتر نبود اما سختی زیادی کشیدند. میگوید آقا اما حواسش هست همیشه به زندگی‌شان و چند خاطره تعریف می‌کند. آنقدر که اشک همه در می‌آید... از شنیدنش فقط.  

 

توی شلوغی به این فکر میکنم که من چقدر ضعیفم دربرابر این خاطرات. و این زن، بزرگ زن، که روی صندلی چرخ‌دارش نشسته و بین حرفهایش میگوید «یه کم آب به من بده مادر» و آخر حرفهایش ۳ بار میگوید خدا اسرائیل رو نابود کن...‌

 

 

من هیچ کدام از این کتاب‌ها را نخواندم. واقعیتش آمدم تالار وحدت را از نزدیک ببینم. مثل هر آدم دیگر... اما حالا خودم را این وسط گم کرده‌ام... 

 

گمم...

 

دلتنگم...

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان