سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
دیشب، حسهایی به قلب و روحم هجوم میآورد که کمتر تجربهشان کرده بودم. حس ترس از تنهایی یکی از آنها بود. من از تنهایی در شب نمیترسیدم. هیچ وقت. شب مهلتی بود که بتوانم فکر کنم. بتوانم خودم را در جهانی خالی از آشوب ببینم و تنها اندیشهام این باشد که اطرافم چقدر چیزهای عجیبی برای فکر کردن وجود دارد. حصارهای تنگ فکرهای روزمرهام را رها کنم و آزاد باشم. اما دیشب...
به امروز فکر میکردم. به روشنایی که از پس هر تاریکی خودنمایی میکند. صبح میدمد و ترسها و تاریکهای گنگ و مبهم اطرافت را با خودش میبرد. به بودن و نفس کشیدن در صبح...