my challenges:)

...as a cure for my weakness

دو

 

میدانید لبه پرتگاه بودن چه احساسی دارد؟ وقتی ذره ذره هلت دادند و رسیدی به آنجا؟ قصد خودکشی نداشتی! رویای پرواز هم در سرت نبوده که شبیه اجداد اولیه‌ات پر عقاب به دست بگیری و از بلندی بپری... تو فقط در فشار و نادیده  گرفتن جماعت خودخواه، عقب رانده شدی... دور و‌ دور‌ و‌دورتر... از خدا که پنهان نیست تمام لحظاتی که با نوک انگشتانت صخره زیستن را به چنگ گرفته بودی و فریاد میزدی و از خدا و مخلوقاتش کمک میطلبیدی... بحث میکردی و  دعوا میشنیدی و توهین‌ها را از گوشی به گوش دیگرت در میکردی... اما بازهم عقب رانده شدی... باز هم کنار زده شدی و هیچ تقلایی برای باقی ماندن جای پایی ماندگار از تو نتیجه نداد...

لحظات سقوط با دستان خون آلودی که تا اخرین رمق برای ماندن جنگید و نشد‌ لحظات عجیبی است. لحظه‌ای که هنوز چشمت به بلندی‌هایی است که جایی برای بودنت نداشت...

در نهایت اما دست از دست و پا زدن برمیداری... 

چشم از بلندی‌ها هم...

زندگی شاید همین باشد:)

 

۰

یک

 

 

هرکجا که بروی، غربت با تو حرکت می‌کند. در جانت ریشه می‌دواند و تو را از ریشه زدن در زمینی که بر آن قدم میگذاری باز میدارد. گویی در ایستگاه قطاری ایستاده‌ای،‌ در ظاهر شبیه به تمامی مسافرانی که آگاهند از کجا می‌آیند و مقصدشان کجاست و پیچ و خم جاده چگونه آن‌ها را به مقصد می‌رساند. اما تو تنها و فقط ایستاده‌ای. بی که بدانی چه الزامی برای ایستادن داری و آیا اصلا این قطار برای سفری که نمی‌دانی، مناسب است یا نه؟! 

به دوندگی‌شان بر سر چیزی که میدانند و تو نمی‌دانی نگاه میکنی. تمام تنت آغوش می‌شود برای خودت از ترس جا ماندن از روزگاری که نمیدانی چرا اما با سرعتی باور نکردنی می‌گذرد و تمام آنچه در آن است را با خود می‌کشاند. به ناچار بر چرخ گردانی میدوی که اگر ندوی استخوانت را زیر چرخشش خرد میکند و به هر ضرب و زور و ترسی میدواندت... دویدنی بر سر هیچ... هیچ؟ به راستی زندگی رنج بر سر هیچ است؟ یا در ایستگاه اشتباهی مقصد اشتباهی را به تبعیت از جمع برگزیدی که تو را به هیچ می‌رساند؟ شاید جاده‌ای باشد در جایی دور که به انتظار قدم‌های ما بود و ما در دنباله روی از اکثریت نادیده‌اش گرفتیم. نیافتیمش... نخواستیمش!

این‌روزها ساعت ۸ می‌آیم. ساعت ۱۲ برمیگردم. هر هفته... عنان آشوب توی سرم را به دست ندارم. در شلوغی‌های شهری که نمی‌شناسمش و در و دیوارش هیچ‌خاطره‌ و حسی به چشم و قلبم مخابره نمی‌کنند گم می‌شوم و پیدا نه؛ و دروغ نیست اگر بگویم هیچ بعید نمی‌دانم آسفالت زیر پایم از تحمل وزنم شانه خالی کند و به «هیچ» سقوط کنم... شبیه دریا پس از انکه کمی بالاتر از‌زانوهایت عمقش را لمس کرد...

 

در دلم حسرتی است از آرامش و خلوت یک صبح و نسیمی از آرامش بر پلک‌های تازه گشوده شده از رویایی روشن و ادامه‌دار! می‌گویند انسان همواره حسرتی به دل دارد از انچه که ندارد و به آنچه دارد رضایت ندارد... انسان. عاجز از درک کیفیت آنچه با این تفاسیر در سرم می‌گذارد، «منت خدای را عز و جل...»

 

۰
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان